هتل _ چند ساعت بعد
نامجون و جیمین و جین و یونگی روی مبل کنار هم نشسته بودند و تهیونگ کنار قهوه ای روی مبل بود جیمین ترسیده گفت: این......این چجوری جا شده؟......
قهوه ای گفت: خب واقعیتش قد من چهار متره بعد چون الان تقریبا بیست و اندی ساله که همش تو حالت روح بودم برام فضا مهم نبود...... حساب نکردم ارتفاع شما تا سقف ها تو عموما دو و نیم متره.......
تهیونگ گفت: چجوری اینا میتونن ببیننت؟......
قهوه ای گفت : اینا بعد از این کلا میتونن منو ببینن..... چه روح باشم چه نه........
جین گفت: چرا؟......چرا اینهمه مدت نمیدیدم ما؟......
قهوه ای گفت: من یا خاکستری تا قبل اینکه کنار هم قرار بگیریم نمیتونستیم خودمون رو نشون بدیم .....مگر اینکه اون دوتا احمق میزاشتن تبدیل بشیم....... که خب نزاشتن......
یونگی گفت: الان که همو دیدید چی؟......
قهوه ای گفت: الان میتونیم سویچ کنیم یعنی الان کسی بره اتاق جونگوک اون رو نمیبینه........ و اگه بفهمه من این کار رو کردم ایندفعه واسه خاطر کشتن منم شده خودش رو میکشه........
و لبخند دندون نمایی زد که جیمین ترسیده دست نامجون رو گرفت و گفت: چرا هی وحشتناک تر میشه؟.......
نامجون دست جیمین رو گرفت و گفت: کاریت نداره.....
جیمین سرش رو تو گردن نامجون پنهان کرد قهوه ای رو به تهیونگ گفت: این دوتا هم اره؟.......
تهیونگ بلند بلند شروع به خندیدن کرد و گفت: نه......جیمین کلا لوسه....... نامجون و جین هم لوسش میکنن......
جیمین شاکی گفت: من لوس نیستم........
نامجون دستش رو دور شونه های جیمین انداخت و گفت: درسته....... تهیونگ دوباره این بحث رو شروع نکن.......
قهوه ای نگاهی به وضعیت کرد و گفت: کاملا مشخصه.......
یونگی گفت: خب الان چی میشه؟......
قهوه ای گفت: نمیتونم همه چیز رو بهتون بگم....... همه چیز به وقتش مشخص میشه ........
جین گفت: چرا شبیه سریال های ترسناک صحبت میکنی؟.......خب بگو چی میشه؟.......
قهوه ای گفت: اجازه گفتنش رو ندارم...... فقط میخوام کمکم کنید ....... هوسوک و جونگوک باید عاشق هم بشن........
یونگی دستش رو روی زانو هاش زد و از جا بلند شد و گفت: خب ...... مسئله همین جا تمومه....... چون امکان نداره.......هوسوک با یه پسر؟......
و به سمت در حرکت کرد قهوه ای بی حواس ازجا بلند شد تا جلوی یونگی رو بگیره که پاهاش به میز خورد و دمش به گلدون گوشه اتاق و هردو با صدای بدی شکست قهوه ای ترسیده چرخید تا خرابکاریش رو ببینه که دمش اینبار به تک مبلی که تهیونگ روی اون نشسته بود خورد و تهیونگ و مبل باهم افتادن و داد تهیونگ دراومد: قهوه ای تکون نخورررررر........
قهوه ای سرجاش خشکش زد و شرمنده گفت: ببخشید واقعا......نمیخواستم خرابی به بار بیارم....... فقط فضا برام کوچیکه........
یونگی ترسیده سمت تهیونگ رفت و گفت: حالت خوبه؟......آسیب که ندیدی؟.......
تهیونگ درحالی که تلاش میکرد از زیر مبل خارج بشه گفت: نه هیونگ چیزیم نیست....... فقط کمک کن بیام بیرون.......
یونگی مبل رو بلند کرد و تهیونگ از زیر مبل خارج شد یونگی مبل رو رها کرد و شروع به بررسی تهیونگ کرد تهیونگ لبخندی زد و گفت: یونگی هیونگ حالم خوبه......
یونگی نفس راحتی کشید و سرش رو برگردوند و با چهارجفت چشم که بهش خیره شده بودند رو به رو شددوستتون دارممممم کامنت یادتون نرههههههه
YOU ARE READING
you must love me
Fanfictionعشق یه وقت هایی از نفرت شروع میشه از ترس از عوض شدن همه چی از برملا شدن راضی به بلندای تاریخ و بعضی وقت ها شما باید عاشق هم بشید وگرنه دوتا گرگ زبون نفهم درونتون براشون مهم نیست تو قرن ۲۱ کسی حتی وجودشون رو باور نداره بیچاره اتون میکنن😁 کاپل اصلی:...