15

42 15 10
                                    

هتل _ چند ساعت بعد

نامجون و جیمین و جین و یونگی روی مبل کنار هم نشسته بودند و تهیونگ کنار قهوه ای روی مبل بود جیمین ترسیده گفت: این......این چجوری جا شده؟......
قهوه ای گفت: خب واقعیتش قد من چهار متره بعد چون الان تقریبا بیست و اندی ساله که همش تو حالت روح بودم برام فضا مهم نبود...... حساب نکردم ارتفاع شما تا سقف ها تو عموما دو و نیم متره.......
تهیونگ گفت: چجوری اینا میتونن ببیننت؟......
قهوه ای گفت : اینا بعد از این کلا میتونن منو ببینن..... چه روح باشم چه نه........
جین گفت: چرا؟......چرا اینهمه مدت نمیدیدم ما؟......
قهوه ای گفت: من یا خاکستری تا قبل اینکه کنار هم قرار بگیریم نمیتونستیم خودمون رو نشون بدیم .....مگر اینکه اون دوتا احمق میزاشتن تبدیل بشیم....... که خب نزاشتن......
یونگی گفت: الان که همو دیدید چی؟......
قهوه ای گفت: الان میتونیم سویچ کنیم یعنی الان کسی بره اتاق جونگوک اون رو نمیبینه........ و اگه بفهمه من این کار رو کردم ایندفعه واسه خاطر کشتن منم شده خودش رو میکشه........
و لبخند دندون نمایی زد که جیمین ترسیده دست نامجون رو گرفت و گفت: چرا هی وحشتناک تر میشه؟.......
نامجون دست جیمین رو گرفت و گفت: کاریت نداره.....
جیمین سرش رو تو گردن نامجون پنهان کرد قهوه ای رو به تهیونگ گفت: این دوتا هم اره؟.......
تهیونگ بلند بلند شروع به خندیدن کرد و گفت: نه‌‌......جیمین کلا لوسه....... نامجون و جین هم لوسش میکنن......
جیمین شاکی گفت: من لوس نیستم........
نامجون دستش رو دور شونه های جیمین انداخت و گفت: درسته....... تهیونگ دوباره این بحث رو شروع نکن.......
قهوه ای نگاهی به وضعیت کرد و گفت: کاملا مشخصه.......
یونگی گفت: خب الان چی میشه؟......
قهوه ای گفت: نمیتونم همه چیز رو بهتون بگم....... همه چیز به وقتش مشخص میشه ........
جین گفت: چرا شبیه سریال های ترسناک صحبت میکنی؟.......خب بگو چی میشه؟.......
قهوه ای گفت: اجازه گفتنش رو ندارم...... فقط میخوام کمکم کنید ....... هوسوک و جونگوک باید عاشق هم بشن........
یونگی دستش رو روی زانو هاش زد و از جا بلند شد و گفت: خب ...... مسئله همین جا تمومه....... چون امکان نداره.......هوسوک با یه پسر؟......
و به سمت در حرکت کرد قهوه ای بی حواس ازجا بلند شد  تا جلوی یونگی رو بگیره که پاهاش به میز خورد و دمش به گلدون گوشه اتاق و هردو با صدای بدی شکست قهوه ای ترسیده چرخید تا خرابکاریش رو ببینه که دمش اینبار به تک مبلی که تهیونگ روی اون نشسته بود خورد و تهیونگ و مبل باهم افتادن و داد تهیونگ دراومد: قهوه ای تکون نخورررررر........
قهوه ای سرجاش خشکش زد و شرمنده گفت: ببخشید واقعا......نمیخواستم خرابی به بار بیارم....... فقط فضا برام کوچیکه........
یونگی ترسیده سمت تهیونگ رفت و گفت: حالت خوبه؟......آسیب که ندیدی؟.......
تهیونگ درحالی که تلاش می‌کرد از زیر مبل خارج بشه گفت: نه هیونگ چیزیم نیست....... فقط کمک کن بیام بیرون.......
یونگی مبل رو بلند کرد و تهیونگ از زیر مبل خارج شد یونگی مبل رو رها کرد و شروع به بررسی تهیونگ کرد تهیونگ لبخندی زد و گفت: یونگی هیونگ حالم خوبه......
یونگی نفس راحتی کشید و سرش رو برگردوند و با چهارجفت چشم که بهش خیره شده بودند رو به رو شد


دوستتون دارممممم کامنت یادتون نرههههههه

you must love meWhere stories live. Discover now