اتاق جونگوک _ فردا شب
یونگی روی مبل دراز کشیده بود امروز برنامه گروه واقعاااااا شلوغ بود و جون به تن کسی نمونده بود ولی امان از کنجکاوی های جیمین و هوسوک که همه رو توی اتاق جونگوک جمع کرده بودن تا از قهوه ای بپرسن موضوع چیه ؟..
هرکس یه گوشه ای پخش زمین بود و جونگوک بیخیال درحال انجام دادن آخرین برگه های امروزش بود هوسوک کلافه رو به قهوه ای گفت: نمیخوای حرف بزنی؟.......
قهوه ای گفت: واقعیتش دارم فکر میکنم چجوری توضیح بدم.......
جونگوک بی حوصله گفت: واقعا چیز خاصی نیست ......بیشتر شبیه افسانه پریانه........
جیمین گفت: تو ....چیزی میدونی؟.....
جونگوک برگه آخر رو پرینت گرفت و روی برگه های دیگه گذاشت و گفت: چیز زیادی یادم نیست چون هیچ وقت گوش نمیدادم وقتی تعریف میکرد........
قهوه ای چشمی چرخوند و گفت: امیدوارم امگا باشی.......جبران کل ظلم هایی که بهم شده رو ازت بگیرم.......
جونگوک دستی تکون داد و سمت کابینت ها رفت تا چیزی برای خوردن مهمون هاش اماده کنه قهوه ای صداش رو صاف کرد و گفت: برام مهم نیست که الان حرفام رو باور میکنید یا نه؟......ولی با دقت گوش بدید چون وقتی کم کم نشونه ها ظاهر بشن باورش میکنید بزارید از اول شروع کنم........ از ۱۵۰۰ سال پیش.......
همه با تعجب گفتن: چند سال؟.......
قهوه ای لبخندی زد و گفت: ۱۵۰۰ سال......
جونگوک خوراکی هایی که داخل ظرف چیده بود رو روی میز گذاشت و کنار بقیه نشست و قهوه ای گفت: شاید فکر کنید احمقانه باشه .......ولی من حدودا ۲۰۰۰ سال سنمه.......
همه شوکه بهم نگاه کردند که قهوه ای ادامه داد : اون موقعه که اون اتفاق افتاد من یه پسر بچه ۲۵۰ ساله بودم........
جیمین گفت:تعریفمون از بچه تقریبا یه چیزی حدود ۲۴۰ سال فرق داره......
قهوه ای لبخندی زد و گفت: شرایط تو سرزمین من و سرزمین های اطراف عالی بود هر سرزمین یه شاه داشت ولی هیچ اختلافی بینشون نبود و کسی به سرزمین کس دیگه چشم نداشت هر پادشاه یه قدرت خواست داشت و با کنار هم قرار گرفتن همشون باهم سرزمین در صلح بود یکی میتونست آسمان رو کنترل کنه یکی خاک و دیگری آتش و بعدی آب و یکی حیوانات رو کنترل میکرد و یکی جادوگر خوبی بود و اخرین پادشاه یه هزار چهره بود........
تهیونگ متعجب گفت: هزار چهره؟........
قهوه ای گفت: اره ...... اون میتونست به هر چهره ای که میخواد دربیاد ....... و هرکاری دوست داشت انجام بده .......تا اینکه توی سرزمین حیوانات مشکل شروع شد .......
جیمین گفت: چه مشکلی؟.......
قهوه ای گفت: اون روز پادشاه فهمید که یکی از ببر ها میخواد باهاش مقابله کنه....... کار احمقانه ای بود...... اون میتونست با کوچکترین نگاه اون ببر رو از پا دربیاره....... ولی مشکل این بود که اون ببر تونسته بود به نفرین سرزمین دست پیدا کنه.........
جین گفت: نفرین؟........
قهوه ای گفت: اره یه نفرینی که میلیون ها سال سر به مهر مونده بود........
یونگی گفت: خب این نفرین چیکار میکرد؟......
قهوه ای گفت: میدونی بدترین نوع حمله چیه؟......
یونگی سرش رو به نشانه منفی تکون داد و قهوه ای ناراحت زمزمه کرد : تفرقه....... اتفاقی که واسه اون سرزمین افتاد تفرقه است....... اون ببر تفرقه انداخت و حکومت کرد.......بیاید حدس بزنید هر کدوم از قدرت ها ماله کیه؟......
میدونم بد جا تموم شد هااااااا ولی داستان داره شروع میشهههههه
دوستتون دارممممم کامنت یادتون نرههههههه بگید از سبک پیشروی داستان راضی هستید؟
YOU ARE READING
you must love me
Fanfictionعشق یه وقت هایی از نفرت شروع میشه از ترس از عوض شدن همه چی از برملا شدن راضی به بلندای تاریخ و بعضی وقت ها شما باید عاشق هم بشید وگرنه دوتا گرگ زبون نفهم درونتون براشون مهم نیست تو قرن ۲۱ کسی حتی وجودشون رو باور نداره بیچاره اتون میکنن😁 کاپل اصلی:...