28

41 15 11
                                    

اتاق هوسوک

اهههه...... اهههههه........هوسوک.....آر.....اروم تر........
صدای ناله ها و التماس های دختر توی اتاق پیچیده بود ولی هوسوک بی توجه با عصبانیتی که هر ثانیه بیشتر می‌شد ضربه های محکم تری داخل دختر میزد و جیغ دختر هرلحظه براش غیرقابل تحمل تر میشد وقتی حس کرد مغزش دیگه توان این همه مسخره بازی دختر رو نداره با عصبانیت از دختر بیرون کشید و فریاد زد : گمشو بیرون....... دختره به درد نخور.......
دختر هق هقی کرد و گفت: من......من نگفتم ادامه نده......فقط......فقط خیلی محکم بود.......
هوسوک دستی عصبی بین موهاش کشید و گفت: گفتم گمشو بیرون....... دختر ناله ای کرد و از جا بلند شد نگاه هوسوک به باریکه خون کنار رون دختر روان شده بود خیره موند دختر سرش رو به طرفین تکون داد و گفت: نه.......نه .......مشکلی نیست.......بیا ادامه بدیم....... قول میدم......دیگه صدام درنیاد.......
هوسوک لباس های دختر رو از روی کاناپه اتاق برداشت و سمت صورت دختر پرت کرد و گفت: بهت میگم گمشو........ نه خودت به درد میخوری نه اون سوراخت.......حتی ذره اي از مشکلم حل نشده........گمشو.......
دختر ناله ای کرد و به سختی خم شد و لباس هاش رو برداشت و به سمت خروجی رفت هوسوک خودش رو روی تخت رها کرد و عصبی دست و پایی زد نمی‌خواست این رفتار رو با اون دختر داشته باشه ولی همچی توی ذهنش بهم ریخته بود مخصوصا از صبح که این دیک مسخره اش هیچ جوره نمیخوابید و چند بارم حتی سر عکس برداری ها مسخره شده بود و تذکر گرفته بود همش تقصیر جئون جونگوک بود اگه اون احمق توی اتاقش لباس میپوشید این وضعیت پیش نمیومد خاکستری گفت: تا کی میخوای به خودت دروغ بگی هوسوک........تو ازش خوشت اومده......
هوسوک عصبی گفت: خفه شو......
خاکستری گفت: هوسوک تو از همون اول ازش خوشت اومد فقط چون به تهیونگ نزدیک شده بود حسادت کردی........شاید کسی ندونه ولی من میدونم تو اول پیشنهاد دادیش برای مترجمی کمپانی.......هوسوک اگه تو به تهیونگ رو رد کردی چون یونگی دوستش داشت و نمیخواستی روی رابطه دوستیتون ریسک کنی درک میکنم........ولی اینهمه مقاومت واسه جونگوک چیه؟......
هوسوک فریاد زد : خفه شوووووو گرگ احمق.......من استرستم.......من گی نیستم.......
خاکستری بلند بلند شروع به خندیدن کرد و گفت: انقدر این بهونه رو واسه تهیونگ آوردی خودت هم باورت شده؟........ هوسوک من و تو یک نفریم......
هوسوک کلافه متکا را روس سرش گذاشت تا صدای خاکستری را نشنود که صدای در بلند شد هوسوک نگاهی به وضعیت خودش کرد و چشمش به دیکی که حتی یک میل هم تغییری نکرده بود و دردش تا مغزش رو درد آورده بود کرد دست سمت حوله گوشه تخت برد و دور کمرش پیچید که دوباره در به صدا دراومد هوسوک کلافه زیر لب دعا دعا میکرد وضعیتش بیشتر از این ابروش رو نبره در رو باز کرد و با دیدن جونگوک جلوی در تعجب کرد جونکوگ با دیدن لخت بودن بالاتنه هوسوک سرش رو پایین انداخت ولی وضعیت دیک راست شده هوسوک بیشتر خجالت زده اش کرد و هول شده به چشمان هوسوک خیره شد و گفت: اومدم......من.....مصاحبه فردا.......
هوسوک پوزخندی به هول شدن جونگوک زد و جونگوک نفس عمیقی کشید و سعی کرد اوضاع رو کنترل کنه و گفت: اومدم...ترجمه سوالات مصاحبه فردا رو ........
هنوز حرفش تموم نشده بود که هوسوک دستش رو کشید و به داخل اتاق برد و بدون اجازه به اینکه جونکوگ وضعیت رو درک کنه لباش رو روی لب های جونگوک گذاشت و عمیق بوسید جونگوک شوکه به چهره هوسوک خیره شده بود و فشار دیک هوسوک رو روی رون پاهاش حس میکرد.........

دوستتون دارممممم کامنت یادتون نرههههههه 😁😁😁😁

you must love meHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin