2. Act My Age.

5.1K 564 149
                                    

زین تو آینه به خودش نگاه کرد...الان 18 سال داشت...اون یه نوجوون خوشتیپ بود ولی هنوز هم آروم بود. مثل هر روز، از پنجره ی گردش به بیرون نگاه کرد. خونه ی روبرویی خالی بود ولی الان...هی! اون مامان منه!

خانم مالیک جلوی در اون خونه داشت با یه پسر تقریبا هم سن و سال زین صحبت میکرد. مادر زین به اتاق زین اشاره کرد و وقتی پسر به سمت بالا نگاه کرد، زین کنار رفت...ولی اون پسر زین رو دید. اوه حتما...حتما یه دوست جدید در انتظارشه، آره

زین از خونه بیرون اومد و به سمت مدرسه به راه افتاد. این ساکت بودنش، باعث شده بود یه ضعف خاصی در درونش به وجود بیاد که باعث میشد اعتماد به نفسش زیر صفر بیاد

وقتی وارد مدرسه شد، دوستش هری رو دید. هری یه سال درسی از زین پایین تر بود. زین دستشو دور شونه ی هری انداخت و بهش سلام داد. زین به کمد روبرویی نگاه کرد

"هی...اون بازم داره بد بهت نگاه میکنه"

هری زمزمه کرد و زین فهمید منظورش قلدر مدرسه، لویی تاملینسونه. اون پسر همیشه سایه ی زین رو با تیر میزنه...

اون روز خیلی زود گذشت. زنگ مدرسه خورد و هری و زین از هم خداحافظی کردن. زین پیاده به خونه برمیگشت...وقتی وارد یکی از کوچه ها شد، چند نفر رو جلوش دید که لویی تاملینسون جلوشون ایستاده بود

اون یه چماق دستش بود که تابش میداد

"مالیک...من بهت گفته بودم از هری دور بمون"

اون بلند گفت. زین پوزخند زد

"اعتراف کن که ازش خوشت میاد"

زین جواب داد و لویی نفسشو داد بیرون...اون جلوتر اومد

"خفه شو"

"اونم ازت خوشش میاد، لویی!"

"گفتم خفه شو!"

تاملینسون گفت و با چماق محکم کوبوند به شکم زین. زین خم شد...در همین حال، یه پسر همه ی شش نفر قلدر رو زد و اونا فرار کردن، لویی هم که وضعیت رو قرمز دید، فرار کرد...وقتی زین سرشو بالا آورد، همون پسری بود که گویا همسایه ی جدید زین بودن

"حالت خوبه؟"

اون پسر پرسید و زین سرشو تکون داد. اون بلند شد و به پسر که موها و چشمای قهوه ای داشت نگاه کرد. اون خیلی خوشتیپ بود. اون به راه افتاد و زین هم به دنبالش...

"آممم...ممنون...من زینم"

زین گفت

"از این به بعد باید مراقب باشی"

اون پسر بدون توجه به حرف زین گفت. زین اخم کرد

"ما روبروی خونه ی شما زندگی میکنیم"

زین گفت و اون پسر ایستاد. اون تیشرت زین رو داد بالا و جای ضربه خورده رو لمس کرد

"به مادرت بگو پماد بزنه وگرنه کبود میشه"

اون پسر باز هم حرف زین رو نادیده گرفت. اونا به خونه رسیدن. اون پسر ایستاد تا زین بره داخل و بعد از اینکه زین وارد خونه شد، خودش هم رفت خونه

این برای زین خیلی عجیب بود...ولی یه جورایی خوشایند بود

اون روی راحتی نشست

"مام...امروز اون پسر رو دیدم"

"کتک خوردی؟"

خانم مالیک پرسید...اون از کجا فهمید؟

"اوه زی زی بازم کتک خوردی؟"

سفّا با لحن مسخره ای گفت. زین اخم کرد

"طوری حرف میزنی انگار من هر روز کتک میخورم"

زین غرغر کرد و سفا خندید

"مگه هر روز کتک نمیخوری؟"

دنیا با خنده گفت. زین چشماشو تو حدقه چرخوند و روی کاناپه نشست. دنیا سمت چپش و سفا هم سمت راستش نشستن

"زین، زین، زین...ببین، با ما بیا کلاس"

سفا گفت و دنیا یه فن کاراته رو آروم روی زین اجرا کرد. زین بازوش رو گرفت

"اوی!"

"غوووووداااااااااا"

سفا مسخره بازی درآورد

"یا با میای کلاس یا مامی رو مجبور میکنی کلید اون اتاقه رو که قفله بده به ما"

ولیحا گفت...یه اتاق تو خونه ی خانواده ی مالیک بود که قفل بود و هیچکس جز خانم مالیک کلیدشو نداشت

"نه...این با روحیه ی من سازگار نیست، مام هم کلیدو به هیچ کس نمیده!"

ولیحا اومد و ادای زین رو درآورد. زین نفسشو فوت کرد

"چطور گی بودن با روحیه ش سازگاره؟"

ناپدری زین، کودی، گفت. اون روبروی دخترا نشست

"اوه..."

سفا نالید...دنیا که میخواست جو رو عوض کنه، پرید کنار کودی نشست

"دد...ددیییییییی"

"بله؟"

کودی خندید

"ددی میشه فردا زین رو هم ببریم کلاس کاراتمون؟ آخه اون هنوزم که هنوزه نمی-"

زین بلند شد و رفت به اتاقش...زندگی با یه هوموفوبیک تو یه خونه خیلی رنج آور بود...مخصوصا وقتی که همه این هوموفوبیک رو دوست داشته باشن

خواهرای زین مثل پسر ا بودن...پدرش رو یادش می اومد...اون یه سرهنگ بود. الان مادرش پست پدرشو گرفته بود و ناپدریش سروان شده بود...

خانواده ی زین پلیسن

پدرش هم تو یه ماموریت کشته شد...

و آینده ی زین هم معلومه...اون باید پلیس بشه ولی آیا اون آموزش دیده؟ پس علاقه ش به ادبیات چی میشه؟ پوفففف


***زین چه ماهه...

^_^

مـ ـریـ ـلـ ـآ***

protecting him ꗃ ziam ✓Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt