5. Little White Lies

3K 458 52
                                    

"کیه؟"

لیم پرسید. زین در رو باز کرد

"هری و لویی"

اون جواب داد. بلافاصله هری خودشو پرت کرد تو بغل زین...اون با تمام وجود زین رو بغل کرد و چند دقیقه همونطوری وایستادن. زین متوجه شد هری داره فین فین میکنه. هری از زین جدا شد و زین اونا رو به داخل دعوت کرد. لویی دوستانه زین رو بغل کرد و دوتا زد پشتش

اونا توی نشیمن نشستن و زین کوکی و قهوه براشون آورد

"ببخشید ما نتونستیم دیروز بیایم چون لویی یه کاری داشت و باید انجام میداد...منم نخواستم تنها بیام و یه جورایی خجالت کشیدم"

"مشکلی نیست"

زین آروم جواب داد. هری سرشو تکون داد

"این تو خونه ت چیکار میکنه؟"

لیم به لویی اشاره کرد. لویی خندید

"اوه...من باید بپرسم! آخرین باری که دیدمت با مشت زدی تو دهنم چون گفتی نباید نزدیک زین برم"

لویی گفت و لیم اخم کرد. چشمای زین گشاد شدن. هری خنده ش رو قورت داد

"عه؟ و آخرین باری که من تورو دیدم، داشتی زین رو میزدی تا به هری نزدیک نشه!"

لیم گفت...اینبار گونه های هری و لویی سرخ شدن و زین خنده ش رو داد عقب...هرچند خنده ش مصنوعی بود

"نه خیر آخرین باری که من دیدمت درست بود"

لویی اعتراض کرد. زین لبخند زد. زین دید که اخم لیم باز شد

"عه؟"

"آره!"

لویی به لیم پرید

"تعجب میکنم که بازرسی بدنیمون نکردی!"

لویی طعنه زد. زین صورت بی حالتی به خودش گرفت

"لو، الان وقت شوخی نیست"

هری به لویی گفت

"خواهرام...چطوری دفن شدن؟"

زین پرسید...هری لباشو تر کرد

"در...درکمال احترام..."

هری گفت

"با شک گفتی!"

زین گفت و هری سرشو تکون داد

"زین، درکمال آرامش و احترام دفن شدن"

هری تاکید کرد...چشمای زین پرشد

"زین...بغضتو قورت نده...بریز بیرون وگرنه مریض میشی"

لویی توصیه کرد. لیم به زین نگاه کرد و زین سرشو تکون داد

"خیلی شرایط سختیه...باید یه شونه باشه که بتونی روش گریه کنی...هر کی هم گفته پسرا گریه نمیکنن بیچ بوده"

هری احساساتی گفت

"هی! چرا یادش میندازی...فعلا شونه ای نیست...ولی اگه بخواد یکی براش پیدا میکنم"

لویی گفت و چشمک زد. لیم اخم کرد

"لازم نکرده"

اون لج کرد. زین اشکی که افتاد رو کنار زد...هری دست زین رو گرفت و به اتاق مادرش برد...

"مادرت به من گفته بود یکی رو پیدا کرده که از بچگی برای پلیس شدن تربیت دیده، ولی نگفته بود اینطوری خشکه"

هری آروم گفت بعد این که در رو بست

"مادرم همه چیزو بهت گفته بود...فقط منم که از هیچ چیزی خبر ندارم"

زین دلخور گفت. هری سرشو تکون داد

"مادرت...میگن وضعش خیلی بد بود. زین من متاسفم"

هری گفت و کشوی اول رو باز کرد. زین دستشو زیر چونه ش گذاشت

"درست شنیدی"

زین زمزمه کرد. هری یه تقه به بالای کشو زد و سقف کشو اومد پایین

"خب از یه پدر و مادر و ناپدری پلیس چیز کمتر از این انتظار نمیرفت"

هری گفت در حالی که اون شئ رو برداشته بود...یه اسلحه

اون اسلحه رو آماده ی شلیک کرد

"میدونی زین..."

هری گفت و در برابر چشمای گرد شده ی زین، اسلحه رو روی زین کشید...


***خخخخ تا بعد عید آپ نداریم. :( ببشید مسافرته دیه

مـ ـریـ ـلـ ـآ***

protecting him ꗃ ziam ✓Where stories live. Discover now