9. Strong

2.7K 406 246
                                    

یک ماه از زخمی شدن زین می گذشت و زین الان خیلی خوب بود

فقط...احساساتش بهش فشار می آوردن

 زین نمیخواست قبول کنه که به لیم دلبسته شده ولی خب...خودش میدونست که این علاقه واقعیه

عصر بود...نایل تو خونه ی زین بود و اونا سه نفری داشتن خوش میگذروندن. در خونه زده شد. زین بلند شد تا در رو باز کنه

"بله؟"

"زین بیا بیرون یه دیقه"

اون هری بود. زین لبخند زد و به پسرا گفت زود برمیگرده

اون از خونه بیرون اومد و اولین چیزی که چشمش بهش افتاد، خرس خیلی بزرگی بود...اون خرس اومد جلو و زین دید که هری پشتشه

"هری!"

زین ذوق زده گفت و هری خرس رو داد بهش

"اینو...برای تولدت خریده بودیم که من گفتم بهتره هرچی زودتر بهت بدیمش...لویی تو ماشینه، من باید برم"

 هری گفت و یه لبخند زد. زین خرس بزرگ رو گرفت و گونه ی هری رو بوسید

"خیلی ممنون هری...نمیدونم اگه تو نبودی من باید چیکار میکردم!"

"اوه پسر تو منو خجالت زده میکنی...بای!"

هری گفت و خیلی زود ناپدید شد. زین وارد خونه ش شد و خرس بزرگ رو همون جا روی یه صندلی که کنارش بود گذاشت...وقتی برگشت، چیزی رو دید که نباید میدید

نایل و لیم درحال بوسیدن هم بودن...

وقتی صدای تک سرفه ی زین رو شنیدن، به سمت زین برگشتن. لیم اخم کرد و نایل سرخ شد. زین که نگاه خیره ی خودش روی لیم رو متوجه شد، نگاهش رو دزدید

"من...من متاسفم"

زین گفت و خیلی زود به اتاقش دوید. اون در رو کوبوند و روی تختش نشست

در واقع قلبش داشت از جا درمیومد...

دیگه چیکار میتونست بکنه؟

ده دقیقه بعد در اتاق زین زده شد و بعد باز شد. زین که روی تخت دراز کشیده بود و دیگه اشکی برای ریختن نداشت، روی تخت نشست. لیم بود

اون خرس زین رو آورده بود

"زین...دوستتو جا گذاشتی"

لیم گفت و زین لبخند زد. اون خرسش رو بغل کرد. لیم کنار زین نشست

"تو ناراحت شدی..."

لیم گفت

"من متاسفم"

اون ادامه داد

زین سرشو تکون داد

"نه...من متاسفم"

اون گفت. میدونست با این حرفایی که قراره بزنه احتمالا لیم بره و یا ازش متنفر بشه ولی خب اون حرفا رو زد

"من متاسفم لیم...من متاسفم که وقتی دوست پسرت میبوستت میخوام طوری بزنمش که دیگه نتونه از جاش بلند شه. من متاسفم که ازت خوشم اومده، من متاسفم که بخاطر من از زندگی خودت گذشتی...من...متاسفم...لی-لیم"

هق هق اجازه نداد زین آخرای حرفش رو بگه ولی لیم هیچ واکنش بدی نشون نداد

"این اتفاقا همیشه می افتن"

اون گفت...خدای من یه حرفی بگو که زین رو آروم کنه

"زین...تو نباید متاسف باشی. من متاسفم که جوابی برای علاقه ت ندارم"

لیم گفت و اشکای زین رو با سر انگشتاش پاک کرد...اون به اتاق خودش برگشت درحالی که زین داشت خرسش رو بغل میکرد تا آروم تر شه

زین نفهمید کی با خرسه خوابش برد...

ولی خیلی خوب صدای بلند و وحشیانه ی رعد و برق رو شنید

زین از جا پرید...خرسش رو محکمتر بغل کرد...همه جا تاریک بود

سعی کرد دوباره بخوابه ولی ترس لعنتیش از رعد و برق نمیذاشت

آخر کار کلافه شد و تصمیم گرفت بره پذیرایی...میتونست اونجا روی کاناپه بخوابه

آروم از اتاق خارج شد درحالی که خرسش رو کشون کشون پشتش میبرد...خیلی یواش روی کاناپه دراز کشید

"میبینی خرسه؟ من حتی اسمی هم روت نذاشتم"

زین گفت و خرس رو اینور اونور کرد تا شاید اسمش روش باشه

یه رعد و برق دیگه

و همه جا روشن شد. زین به خودش لرزید

"من...من اسمتو لایتنر میذارم چون تو رعد و برق به فکر این افتادم که-"

حرف زین با یه رعد و برق خیلی شدید که خونه رو لرزند قطع شد

زین صاف نشست...پرید از پنجره به بیرون نگاه کرد...رعد و برق خونه ی بغلی رو خاکستر کرده بود...زین تا حد مرگ ترسیده بود

صدای پاهایی رو شنید و بعد اسمشو

"زین...زین تو اینجایی؟"

لیم بود. زین به سمتش برگشت ولی از ترس نمیدونست باید چیکار کنه

لیم خیلی زود زین رو بغل کرد...خودش هم ز حرکات خودش متعجب بود ولی میدونست این هم زین رو آروم میکنه هم خودشو

"زین...یه چیزی بگو پسر"

لیم با نگرانی پرسید...بغض زین ترکید و بلند بلند گریه کرد...اون دوباره لیم رو بغل کرد

"هیچوقت تنهام نذار لیم...لطفا"

"خدای من...هیچوقت تنهات نمیذارم زین. من متاسفم که دیر یادم اومد...مادرت بهم گفته بود از رعد و برق درحد مرگ میترسی"

لیم گفت...زین سرشو تکون داد

لیم بهش گفت تنهاش نمیذاره

لیم بغلش کرد

لیم آرومش کرد

لیم

لیم

لیم

تنها چیزی که مهمه

تنها چیزی که تو ذهن زینه


***اینم آپدیت برای اونایی که خودشونو میکُشتن

راضی هستید از این چپتر عایا؟ به پیجم سر بزنید اونایی که نزده ن

مـ ـریـ ـلـ ـآ***

protecting him ꗃ ziam ✓Where stories live. Discover now