26. Magic

2.3K 322 89
                                    

"خب هری چی میشه؟"

زین با نگرانی پرسید. لیام تک سرفه ای کرد

"بستگی به تصمیم دادگاه داره. اگه واقعا مجبورش کرده باشن قضیه فرق میکنه"

"اون مرده چی شد؟"

"یادته تو دانشگاه یه دختر...آآآآممم...اون زخمیت کرد"

لیام نمیخواست اون خاطرات کذایی رو به یاد بیاره. زین احساس کرد با یادآوری خاطرات پهلوش تیر کشید

"اوهوم"

"اون اعتراف کرد همین مرده بوده که بهش گفته بوده تو رو بزنه"

"آو...پس الان...چی میشه؟ اون همون قاتل مادرمه؟"

زین گیج پرسید. لیام سرشو تکون داد

"شاید...این هنوز معلوم نیست"

لیام گفت و از جا بلند شد. اون به آشپزخونه رفت و قهوه ساز رو روشن کرد. زین مثل یه بچه که دنبال مامانش همه جا میره، پشت لیام رفت به آشپزخونه و پشت میز ناهارخوری کوچیکشون نشست

"من میترسم"

زین زمزمه کرد و لیام نفسشو فوت کرد. اون سعی کرد با زین با ملایمت رفتار کنه

"زین...من. هستم! دو کلمه. تو واقعا از چی میترسی؟ آدم بزدلی نیستی که اینهمه از مرگ بترسی"

لیام گفت و زین داخل گونه ش رو گاز گرفت. نمیتونست به لیام بگه میترسه از دستش بده...پس فقط سرشو تکون داد و لبخند ضعیفی زد. لیام هم یه لبخند کوچولو زد و وقتی قهوه آماده شدن برای جفتشون قهوه ریخت. مال زین رو جلوش گذاشت و خودش روی صندلی روبرویی زین نشست. زین یه لبخند تشکر آمیز زد و لیام فقط بهش خیره شد

زین کمی سرخ شد و خندید

"چی شده؟"

"نمیتونم به چیزی که مال خودمه خیره شم؟"

"تو خیلی عجیبی! اول منو نمیخواستی و الان ولم نمیکنی؟"

زین با خنده گفت و لیام هم کوچولو خندید. اون به چشمای زین زل زد

"چون بعد اینکه قبولت کردم فهمیدم خودمو از چی محروم کرده بودم"

لیام آروم گفت و دستاشو روی میز گذاشت و با انگشتاش به زین اشاره کرد دستاشو تو دستای لیام بذاره. زین دستاشو توی دستای قوی لیام گذاشت و لیام اونا رو محکم گرفت...اونا کمی به هم نگاه کردن. چشماشون روی هم بود ولی ذهن هرکدوم به یه سمت پرواز کرده بود...هیچکدومشون لب به قهوه شون نزدن

تصمیم گرفتن برن به نشیمن و کمی تی وی ببینن. زین سرشو روی سینه ی لیام گذاشت و لیام با موهای زین بازی کرد. زین سرشو بالا آورد و یه بوسه روی چونه ی لیام گذاشت. بعد لباشو بوسید...باز هم همون حالت لعنتی...ولی اینبار لیام کمتر میترسید

protecting him ꗃ ziam ✓Where stories live. Discover now