3. Walking In The Wind.

3.9K 514 214
                                    

***شرط میبندم همتون فکر کردین این یه داستان معمولیه...اما اگه به روش من آگاه باشین این داستان عادی نیست. ببینین:***


زین به خودش تو آینه نگاه کرد...مثل هر صبح...بعد به بیرون نگاه کرد...چهار، پنج ساله که دیگه اون پسر رو ندیده...آره زین الان 22-23 سالشه. امروز روز سرنوشت سازیه پسر!

روز مصاحبه برای تدریس ادبیات

زین کراواتش رو تنظیم کرد و موهاشو داد عقب...این زینی بود که موهاش بلنده، قیافه ش مدهوش کننده ست، هیکلش بی نقصه و تیپش تلفات میده

زین خیلی زود از پله ها اومد پایین و بعد بوسیدن گونه ی مادرش، یه لیوان شیر رو بدون اینکه نفس بکشه سر کشید چون نمیخواست مزه ی بدش احساس کنه...مزه ی شیر خیلی هم خوبه ولی خب...به نظر زین افتضاحه. زین یه خوشبو کننده هم تو دهنش گذاشت تا هم طعم شیر بره و هم برای مصاحبه دهان خوشبویی داشته باشه...

این عادت زینه

مصاحبه خیلی عالی پیش رفت و اونا گفتن حتما به زین زنگ میزنن...زین به خونه برگشت. در رو باز کرد و...

مادرش با لباسهای نظامیش جلوی در بود...چشماش پر اشک بودن. زین تعجب کرد

"مام؟"

"عزیزم من و پدرت باید بریم به ماموریت...این ماموریت خیلی سخته...تو باید قوی باشی چون احتمال داره دیگه نبینمت"

خانم مالیک گفت و پاهای زین سست شدن...اون مادرشو بغل کرد...

"دوستت دارم زین"

خانم مالیک گفت و پیشونی زین رو بوسید. اون اشکای زین رو پاک کرد و از خونه بیرون رفت...کودی وقتی داشت از خونه خارج میشد، یه تنه به زین زد

"گی کثافت"

"هوموفوب عوضی"

زین فوری جواب داد...درسته اون آروم بود ولی هرگز جلوی هوموفوبیک ها ساکت نمی ایستاد. کودی هم از خونه خارج شد و در بسته شد

زین موند و یه خونه ی خالی...

خواهراش چند وقت بدو که همه رفته بودن. یکی ازدواج کرد و رفت، یکی به کالج رفت، یکی هم رفت با دوست پسرش زندگی کنه...زین هیچوقت نفهمید چرا همشون باید جدا میشدن؟

این زین بود که تا چهار صبح بیدار موند...

تقریبا ساعت 5 صبح بود که تلفن خونه ی مالیک ها زنگ خورد

"بله؟"

زین فوری جواب داد...چشمش به خونه ی روبرویی افتاد که چراغ هاش روشن بودن

"آقای مالیک؟ میتونین خودتونو به بیمارستان برسونین؟"

یه خانم بود که گفت...تمام بدن زین لمس شد و دوزانو روی زمین افتاد

protecting him ꗃ ziam ✓Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt