27. Mind Of Mine (the end)

4.7K 389 189
                                    

"بیداری؟"

لیام آروم از زین که بین بازوهای قویش بود پرسید. زین سرشو تکون داد ولی چشماشو باز نکرد. شنیده بود گوشی لیام زنگ زد و بعد لیام دوباره زین رو بین دستاش گرفت

"کی بود زنگ زد؟"

زین زمزمه کرد. لیام یه کوچولو خندید

"از اداره ی پلیس بود...اون مرد اعتراف کرده اون بوده که مادرتو کشته و بعدم خواهراتو"

لیام آروم گفت و زین از جا پرید

"میخوام ببینمش"

"نه زین...نمیشه ببینیش"

"من. میخوام. اون. منهور. رو. ببینم، لیام! مگه تو مامور ویژه نیستی از موقعیتت استفاده کن لعنتی"

زین انگار زین دو دقیقه پیش نبود که داشت توی خواب با لیام حرف میزد. الان چشماش از خشم قرمز شده بودن و موهاش پراکنده. روی تخت نشسته بود و داد میزد...

"زین! آرومتر! ببینیش که چی بگی؟"

"بپرسم...بپرسم...چ-چرا؟"

اشکای زین روی گونه هاش سرازیر شدن و بغضی که خیلی وقت پیش مُرده بود دوباره زنده شد و راه نفس زین رو بست. لیام زین رو بغل کرد...زین کمی آروم شد...مثل یک بمب بود که میترکه، بعد سکوت مرگبارش همه جا رو فرا میگیره

"زین...واقعا میخوای ببینیش؟"

"آره..."

"باید چندتا قول بهم بدی"

"باشه...هرقولی باشه میدم"

"اینو نگو!" لیام خندید، "شاید من گفتم خودتو بکش!"

"تو نمیگی..."

زین آروم گفت و لیام کمی سرخ شد. زین خیلی خوشحال بود که میتونه چنین تاثیری روی لیام داشت باشه ولی الان، مهم، رفتن به اون اداره ی لعنتی و دیدن قاتل مادرش بود

"خب...بهم قول میدی جلوی اون نذاری اشکات بریزن"

"باشه"

"بهم قول بده...قول بده از من جدا نشی"

"باشه...قول میدم"

"قول پینکی..." لیام انگشت کوچیکه ش رو دور انگشت کوچیک و ظریف زین گره زد. زین هم انگشت لیام رو گرفت، "قول پینکی که مراقب خودتی...خب؟"

"قول پینکی..."

زین گفت و یه بوسه ی کوچولو روی لبای لیام گذاشت. اون بلند شد و به دستشویی رفت تا آماده شه. لیام سرشو تکون داد و رفت پایین...

*********

زین و لیام وارد اتاق شدن. مرد قاتل، خسته و کوفته روی صندلی نشسته بود

"دست از سرم بردارین کثافتا! فاک یو اُل!"

"خفه شو!"

لیام گفت و با دستش زد تو دهن مرد. زین که دید لیام برگشته به خود اولیش، زیپ دهنشو بست. اون از این لیام میترسید...طوری که انگار نمیشناختش

protecting him ꗃ ziam ✓Where stories live. Discover now