9. Midnight Memories

2.8K 385 109
                                    

زین خیلی آروم از خونه زد بیرون...میدونست نباید اصلا اصلا تنها بره بیرون ولی محض رضای فاک اون الان امنه!

احمق!

ساعت تقریبا ده شب بود و زین از فرط بی حوصلگی زد بیرون. ولی خب اون فقط یه کت چرمی با یه تیشرت تابستونی و یه جین مشکی پاره پوشیده بود...

انتظار دارین با این لباسا وقتی بارون میباره چیکار کنه؟

درسته

زین تازه به بلاک بعدی رسیده بود که بارون شروع به باریدن کرد...رعد و برق غوغا میکرد و هرلحظه قدرتش رو به رخ میکشید، قلب زین مثل یه جوجه گنجشک میلرزید

اون باید برگرده

به زودی همه ی لباساش و کلا همه ی بدنش خیس آب شد...

اون باید به حرفای لیم گوش کنه!

زین خیلی زود به سمت خونه دوید. موهاش خیس بودن و به پیشونیش میچسبیدن. قطره های سرد بارون از مژه های بلند و تیره ش میچکید

زین نصف راه رو دوید و وقتی سوزشی تو پهلوش احساس کرد فهمید اگه بازم بدوئه پوست نازک تازه ترمیم شده ش پاره میشه و کار دستش میده

اون از آسیب دیدن خودش ناراحت نمیشد یا نمی ترسید ولی از نگاه های عصبانی و دلخور لیم خیلی میترسید

نمیخواست اون ناراحت باشه

شیت!

زین خیلی زود به خونه رسید و وقتی دستشو دراز کرد تا کلید رو توی قفل بندازه، در خونه باز شد

لیم درحالی که تند تند نفس میکشید و فقط باکسر تنش بود با نگاه غضب آلودش جلوی زین پدیدار شد. زین آب دهنش رو قورت داد چون میدونست یه دعوای حسابی تو راهه با اینکه لیم تا حالا با زین دعوا نکرده

"میتونم بیام تو؟"

زین پرسید وقتی دید لیم خیال کنار رفتن رو نداره. لیم اخم کرد...یه اخم غلیظ

"نه..."

"چی؟ لی!"

زین اعتراض کرد. اون داشت بیشتر و بیشتر خیس میشد و کم کم داشت احساس میکرد داره یخ میزنه

"لیم!"

زین مثل بچه ها پاشو روی زمین کوبید

"میخوای چی رو نشون بدی؟ این که میتونی قانون شکنی کنی یا از دست من فرار کنی؟"

لیم با حرص پرسید. زین سرشو تکون داد

"نه...من-"

"یا میخوای جلب توجه کنی؟"

لیم پرسید و دهن زین باز موند

"لیم من فقط حوصله م سر رفته بود و تو خواب بودی!"

زین عصبی شد...اون خونسرد و ساکته فقط تا زمانی که حقش زیرپا نمونه...الان لیم داره اشتباه فکر میکنه و این زین رو کلافه میکنه

protecting him ꗃ ziam ✓Kde žijí příběhy. Začni objevovat