20. End Of The Day

2.6K 355 103
                                    

برف میبارید

تا کریسمس چیزی نمونده بود

و زین چیزی برای هدیه کریسمسش نمیخواست...اون بهترین هدیه ی زندگیش رو گرفته بود، لیام

"هی چیکار میکنی؟"

"اوه هیچی"

زین تازه متوجه شد جلوی پنجره ایستاده و به بیرون و برفا زل زده. اون لبخند زد...با اینکه لیام زیاد بلد نبود چطور باید با کسی که دوستش داری رفتار کنی، ولی سعیش رو میکرد تا زین همیشه خوشحال باشه...این ارزش زیادی برای زین داشت...چون لیام رو به سادگی به دست نیاورده بود...اون روزها و شبها رو با اشکای روی گونه ش سپری کرده بود، با پروانه های توی شکمش جنگ کرده بود و شکست خورده بود، قلبش چند بار یه بیت رو رد کرده بود...

ولی اون تا وقتی که لیام رو داره، از نایل متشکره...اون نگران نایله...پس توی کلاس هواشو نگه میداره. با اینکه نایل یه آدم هپی-گو-لاکی عه، ولی همه بعد یه بریک آپِ اینطوری دلشکسته میشن

زین کنار لیام نشست و لیام یکی از ماگ ها رو بهش داد. اون لبخند زد و سرشو روی سینه ی لیام گذاشت...جایی که بهتر از اون تو کل کهکشان پیدا نمیشد

"بریم قدم بزنیم؟"

لیام پرسید. زین خندید

"باشه..."

اون گفت...آره لیام داره تغییر میکنه...اون بیشتر لبخند میزنه و زین قسم میخوره یه بار خندید...بعد اینکه اون دوتا پسر مو قهوه ای قهوه هاشونو خوردن، از خونه بیرون اومدن

"زین! زین وایسا"

لیام زود به سمت زین رفت. دستشو کشید و زین رو روبروی خودش نگهداشت...نکنه عروسکش سرما بخوره؟ ها! لیام شال گردن زین رو محکم کرد

"هی خفه شدم"

"غر نزن"

لیام زمزمه کرد و زین رو رها کرد. زین شال رو یه کم شل تر کرد...دستاشو به هم کوبوند و لبخند بزرگی زد. برف به اندازه ی کافی بود که زین بتونه یه گلوله ی برفی درست کنه. پس دست به کار شد و یواشکی، وقتی لیام داشت در رو میبست، یه گلوله برفی درست کرد و محکم پرتش کرد سمت لیام. اون گلوله خورد به پشت لیام و کمیش ریخت توبدنش چون اون کلاه نداشت. گردن لیام سوخت و زین خندید

"هی!"

اون گفت و به سمت زین دوید. زین دوباره از دستش فرار کرد...این دومین باری بود که اونا تو چنین موقعیتی بودن. پای زین لیز خورد و افتاد. زود خودشو جمع کرد و خواست بلند شه که لیام با بازوهای قویش گرفتش

"میدونی که نمیتونی از دست من در بری!"

لیام زیر گوش زین گفت

"شیطونی میکنی؟"

اون دوباره گفت و زین احساس کرد تمام موهای بدنش سیخ شده. لیام آروم گونه ی زین رو بوسید...اون هرگز این کار رو نکرده بود. زین آتیش گرفت...اونم فقط با بوسه روی گونه ش...این امکان نداره!

"هییی...اینجا بیرون از خونه ست ها"

"پس دستتو بده من که نمیخوام گم شی"

لیام گفت و زین کلافه شد

"من بچه نیستم"

"برای من هستی"

"نیستم"

"هر چی تو بگی، ولی من که تو کتم نمیره"

زین که از این غد بازیای لیام این دو سه هفته زیاد دیده بود دیگه چیزی نگفت. البته اینو جا نندازیم که لیام تمام این مدت لبخند میزد. زین دست لیام رو محکم فشار داد و اونا شروع کردن به قدم زدن...هوا زیادم سرد نبود برای همین زین شالش رو باز کرد و آزاد رهاش کرد

"چیکار میکنی؟"

"هوا خوبه"

زین گفت و لیام دیگه جوابش رو نداد...اونا باید بیشتر همو میشناختن...نه این که نشناسنا، فقط باید بیشتر بشناسن به عنوان دونفر که توی دیتن

"خب...اینطور که ما جلو میریم، باید بگم، من نقش دختر رو توی رابطه مون ندارمااااا"

زین خط و نشون کشید و لیام سرشو تکون داد

"کی چنین حرفی زده؟"

"عالیه"

زین فوری جواب داد و لبخند زد. قد لیام تقریبا اندازه ی زین بود ولی لیام یه ذره از زین قد بلند تر بود...این معلومه

گوشی زین زنگ زد

"بله؟"

هری بود. اون میخواست بدونه میتونن شب کریسمس رو باهم باشن

"لیام، مشکلی نداری اگه شب کریسمس رو خونه ی هری باشیم؟"

زین پرسید. لیام سرشو تکون داد و گفت مشکلی نیست...پس...یعنی اونا شب کریسمس رو خونه ی هری و لویی میمونن

زین خداحافظی کرد و تماس رو قطع کرد. لیام دست زین رو کشید سمت یه مغازه. شاید بهتر بود خریدای کریسمسشونو تکمیل کنن. پس وارد یه فروشگاه شدن...بعد خریدن چیزایی که لازم بود، دوباره پیاده برگشتن خونه...

حتی قدم زدن ساده، بدون حرف زدن هم با لیام برای زین شیرین بود

گونه های زین و لیام سرخ شده بودن. وقتی وارد خونه ی گرم شدن زین به خودش لرزید. لیام نگران نگاهش کرد ولی وقتی دید زین چشماشو تو حدقه چرخوند لبخند زد و چیزی نگفت...

این غیر عادی و شرم آوره که لیام هنوزم به هری شک داره...ولی...هری از همون اول با زین بوده مگه نه؟ آره...الان لیام باید از زندگیش لذت ببره چون تازه داره میفهمه "دوست داشتن" یعنی چی...

زین کمی اینور اونور کرد تا خسته شد و روی کاناپه خوابش برد...لیام تی وی رو خاموش کرد و چراغا رو کمتر. بالای سر زین ایستاد و کمی خم شد و صورت زین رو لمس کرد...زین وقتی میخوابید با زینی که وقتی بیدار بود خیلی فرق داشت اما یه چیزش مثل هم بود...

زین چه خواب، چه بیدار، همیشه ی همیشه عروسک کوچولوی لیامه


***خوشحال باشید

چون دیگه آخراشه :D

مـ ـریـ ـلـ ـآ***

protecting him ꗃ ziam ✓Where stories live. Discover now