21. Home

2.5K 291 92
                                    

جینگل بلز، جینگل بلز

کریسمس خیلی زودتر از چیزی که زین فکرشو کرده بود رسید. اون خودشو درحالی که یقه ی پیرهن لیام رو زیر پلیورش میذاشت پیدا کرد. لیام لبخند زد...اون نوک بینی زین رو بوسید و زین خنده ی کوچیکی کرد. اونا پالتو هاشون رو پوشیدن و لیام کلاه رو روی سر زین گذاشت...زین غرغر کرد ولی لیام دستشو کشید و اونا سوار ماشین شدن. کادوهای کریسمس پشت ماشین، پیچیده شده به کاغذ کادوهای سبز و قرمز و طلایی، میدرخشیدن. زین فراموش نمیکنه با چه مصیبتی اونا رو با لیام غد خودش کادو پیچی کردن

آره لیام غد خودش

لیام مال خودشه

زین از وقتی که با لیامه، زیاد به نایل فکر میکنه...طوری که چشمای آبیش خیس بودن، طوری که دست لیام و زین رو روی هم گذاشت و فشار داد...طوری که به زین و لیام کمک کرد

"به چی فکر میکنی؟"

لیام پرسید و زین آه کشید...کلاهش رو درآورد و موهاش رو درست کرد

"نایل"

"چیزی گفته؟"

صدای لیام سرد شد...شاید بخاطر انتخاب اشتباهش پشیمون بود...

"نه خب...من...من عذاب وجدان دارم"

"چی؟ ما که بالاخره بریک آپ میکردیم چه ربطی به تو داره؟ درضمن، ما توی رابطه مون فقط دوبار همو بوسیده بودیم وگرنه هیچ چیز دیگه ای نبود...فقط فلیرت کردن اون بود و بی توجهی های من. ما فقط یه بار رفته بودیم به دیت"

لیام گفت و زین نفسشو فوت کرد

"من و تو از روز اول فقط دوبار همو بوسیدیم و یه بار رفتیم به دیت"

"من و تو با من و نایل فرق میکنیم"

لیام گفت و چشمک زد...قلب زین اومد تو دهنش...اون چیکار کرد؟ چشمک زد؟ چششششششمککککک! زین خودتو کنترل کن پسره ی احمق!

زین لبخند بزرگی زد و این به خنده ی خیلی خوچیکی ختم شد. لیام جلوی خونه ی هری و لویی پارک کرد و زین تازه فهمید چقدر دلش برای هری تنگ شده

"زینی!"

"بله؟"

"فقط...از کنار من تکون نخور...خب؟"

زین خندید و گفت باشه. لیام دست زین رو با حالتی که همیشه داشت گرفت. آره اون همیشه حالت محافظتی داشت...انگار که همه میخوان به زین آسیب برسونن، انگار که همه میخوان زین رو از لیام بگیرن...ولی اون نمیذاشت چنین اتفاقی بیفته

زین در رو زد و هری با خوشحالی در رو باز کرد

"هیییییییییییییی"

اون بلند گفت و زین رو بغل کرد. بعد با لیام دست داد و اونا رو هدایت کرد داخل خونه. لویی یه آغوش برادرانه به زین داد و با لیام هم همین کار رو کرد. اونا دور هم توی پذیرایی جلوی شومینه نشستن. البته بعد درآوردن پالتوهاشون. حرف های معمولی زدن و قهوه خوردن

protecting him ꗃ ziam ✓Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang