14. Another World

2.5K 365 59
                                    

زین یه پتو دورش پیچیده بود و داشت تی وی نگاه میکرد. تازه از اون رستوران لعنتی برگشته بودن و زین کمی سردش شده بود

"زین..."

لیام صدا کرد و ماگ هت چاکلت رو بهش داد. زین زیر لب تشکری کرد و لیام کنارش نشست

"باید حرف بزنیم"

لیام گفت...سر کردن با آدم حساسی مثل زین براش خیلی سخت و عجیب بود...اما نمیدونست چرا از این سر کردن خوشش میاد!

"من اگه بخوام حرف بزنم تا صبح طول می کشه...دل من پر تر از این حرفاست"

زین گفت و نوشیدنی داغش رو مزه مزه کرد. همین مزه مزه یک عالمه حالشو خوب کرد...بیاین در نظر نگیریم که اینو لیام براش آورده

"خب...؟"

زین گفت

"تو بگو..."

"چرا این کارا رو میکنی؟ تکلیف من و خودتو مشخص کن لطفا!"

زین گفت و دوباره کمی از هات چاکلتش نوشید. لیام گلوشو صاف کرد...باید چه جوابی میداد؟

"از چه نظر؟"

"تو گفتی من عروسکتم ولی نباید منو مثل یه عروسک بازی بدی...من دل دارم، احساسات دارم...یه تیکه سنگ نیستم که وقتی یکی تمام خانواده ش رو از دست داده و بیهوش افتاده تو بیمارستان بگم خودتو لوس نکن"

زین کم کم داشت عصبی میشد و این اصلا خوب نبود. اون عادت نداشت سر لیام داد بکشه ولی نمیدونست که تو تمام عمر پر مشغله ی لیام فقط زینه که تونسته سرش داد بکشه و زنده بمونه

"من عوض شده م"

لیام گفت و زین ماگ رو روی میز گذاشت. اون میدونست حرف زدن با لیام هیچ چیز رو بهتر نمی کنه هیچ، بدترش هم میکنه. آره...ولی وقتی زین بلند شد، لیام هم پشت سرش بلند شد. اون آرنج زین رو کشید

"هی...ناراحت نشو دیگه"

لیام یه جورایی التماس کرد. زین به سمتش برگشت و پتو از روی شونه هاش افتاد

"من...من اگه چنین کاری کردم متوجه نشدم...من چیزی درباره ی دوستی و محبت نمیدونم...کمی درکم کن...تو کسی هستی که تمام زندگیتو با آشوب احساساتت زندگی کردی و این آخرا که کلا طوفان بود...اما من چی؟ تو اولین کسی نیستی که بهم گفت دوستم داره اما...اما من باز هم نفهمیدم...زین خواهش میکنم با من اینطوری نباش"

لیام سعی کرد توضیح بده

"تو با من مثل یه دوست صمیمی رفتار میکنی،" زین اعتراض کرد، "بعد میگی هیچی بینمون نیست حتی یه دوستی ساده؟ این بازی نیست؟"

زین قسمت آخر رو داد زد

"زین! آروم باش من هیچ منظوری نداشتم...من از لویی و هری زیاد خوشم نمیاد چون احساس خطر میکنم بهم حق بده اعصابم کمی پیش اونا خرد باشه"

زین چیزی نگفت و مثل لیام که قبلا ها همیشه نادیده میگرفتش، به اتاقش رفت

"هی! بازم میگم من هیچ منظوری نداشتم!"

زین در رو کوبید و پشتش نشست...دیگه چند وقتی میشد که اشکی برای ریختن نداشت...همه ش رو هدر داده بود. همونجا پاهاشو بغل کرد

"زین...لایتنرو جا گذاشتی پسر"

لیام با لحن آرومی گفت...اون دوتا تقه به در زد ولی زین هیچی نگفت...می خواست لایتنر رو توی بغلش بگیره و فشار بده ولی نمی خواست صورت لیام رو ببینه...اون یه احمق بود که به لیام علاقه مند شد و...و...و الان دیگه فکر میکنه کاملا وابسته ست...

این مزخرف ترین چیزیه که زین تا حالا متوجهش شده

لیام که هیچ جوابی از زین نگرفت، لایتنر رو بغل کرد و به اتاقش رفت. یه جورایی آرزو میکرد دوباره بارون ببیاره ولی این امکان نداشت...نه بارون میبرید نه رعد و برق میزد تا لیام نتونه به زین برسه...واقعا مهمه؟

بله مهمه...لیام احساس عجیبی داره...احساسی که نسبت به هیچ کس حتی به نایل که به عبارتی میشه دوست پسرش نداشته...اوه نایل! لیام گوشیش رو باز کرد و به صفحه ی آبی ساده نگاه کرد. اون هیچ عکسی روی بکگراندش نداشت. یعنی اون هیچی توی گوشیش نداشت. فقط باهاش زنگ میزد و یا مسج میداد...اونم خیلی کم!

به: نایل

"هی"

اون منتظر موند و یه دقیقه ی دیگه نایل جواب داد

از: نایل

"وااااییییی تو به من مسج دادی باورم نمیشه وای لی تو خیلی محشری با این که هنوزم میگم ازت متنفرم ولی خیلی خوبه که دارمت نمیدونی چقدر خوشحال شدم دارم از خوشحالی میمرم بیشتر از اینکارا بکن یه کم شاد شم :DDDD"

لیام گوشیش رو اونطرف پرت کرد. هیچ توجهی به مسج هایی که پشت سر هم از نایل می اومدن نکرد و روی تختش ولو شد. لایتنر رو بغل کرد...این خرس فوق العاده بود...یه جورایی آرامش تو وجودش داشت و این به لیام هم سرایت کرد

اون خرس بوی آشنایی داشت...بوی زین رو میداد...این خیلی خوب بود. ولی خب لیام در کمال حماقت با خودش فکرکرد زیاد اونو نزدیک خودش نگه نداره تا بوی زین از بین نره...بعد به تفکرات عجیب خودش چپ چپ نگاه کرد و بی خیال لایتنر رو بغل کرد...البته بی خیال بی خیالم که نمیتونست بشه چون بوی زین بهترین عطر دنیاست...بوی نفسهاش، بوی خنده هاش...بوی اشکاش

لایتنر راز دار خوبی بود ولی دیگه نمیتونست غمی رو که زین توش گذاشت نگه داره

لایتنر خنده های زین رو داشت...اشکاش رو بوسیده بود...لبخندهاش رو توی وجودش نگه داشته بود...بغل کردناش رو ضبط کرده بود

همه و همه وجود زین رو به لیام یادآوری میکردن...این درکمال اذیت وار بودن خیلی لذت بخشه

اما همه چیز به خنده ها و اشکهای زین منتهی نمیشه...همه چیز اون یه جور خاصی برای لیامه

و لیام

نمیدونه


***دلم نمیاد کیپ هولدینگ می رو تموم کنم :((

دوستون دارم ^-^

مـ ـریـ ـلـ ـآ***

protecting him ꗃ ziam ✓Donde viven las historias. Descúbrelo ahora