•ᝰPART 1☕️

30.6K 1.7K 500
                                    

تنها صدای موسیقی بی کلام بود که سکوت سالن بزرگ رو میشکست،انگشتای ظریف دختر نوازنده به آرومی روی کلاویه‌ها حرکت میکردن و حضار در سکوت و لبخند به مرد خیره کننده‌ای که توی کت و شلوار جذاب تر از همیشه بنظر میرسید چشم دوخته بودن اما نگاه مرد به حرکت انگشتای دختر بود...هر بار که کلاویه‌ای بالا و پایین میشد و صدایی گوشاش رو پر میکرد،زخمی شدن قلب و روحش رو به وضوح حس میکرد...این موسیقی قطعا موسیقی مرگ بود!

نگاهش رو به انتهای سالن دوخته بود اما چشماش التماسش میکردن که نگاهی به حضار بندازه،تک تک سلول‌های بدنش فریاد میزدن که باید فرار کنه اما مگه راه دیگه‌ای هم وجود داشت؟
چه فایده‌ای داشت اگه برمیگشت؟
وقتی چیزی میشکنه دیگه نه تنها مثل روز اولش نمیشه بلکه حتی نمیتونه ماهیت خودش رو حفظ کنه...فرقی نمیکنه اون یک لیوان بی اهمیت باشه یا قلبی که با عشق میتپید.
بکهیون شکسته بود،چانیول خوب میدونست که بکهیون چطور شکسته!
امشب خودش هم شکسته بود...طوری خودشون رو شکسته بود که میدونست حتی اگه بازهم کنارهم برگردن دیگه هیچوقت نمیتونن مثل قبل باشن...دیگه دستای بکهیون دور کمرش حلقه نمیشدن و تن آروم صداش همراه با نگاه دلتنگش "دلم برات تنگ شده بود ددی" رو زمزمه نمیکرد...دیگه حتی سر طعم قهوه باهاش بحث نمیکرد و بدن کوچیکش هم دیگه به لمس‌هاش واکنش نشون نمیداد...
این پایان بود...پایانی برای بکهیون...چانیول و عشقی که حتی به زبون آورده نشده بود...
نفهمید چقدر گذشته ولی وقتی نگاهش بالا اومد نارایی رو دید که با لبخند و نگاه براقش بهش خیره شده بود و چانیول مطمئن بود که زیباتر از همیشه شده ولی چرا داشت با بکهیون مقایسه‌ش میکرد؟ بکهیونی که میکاپ مشکی چشماش رو خواستنی تر از همیشه کرده بود و کت و شلوار سفید رنگش بدن ظریفش رو جذاب تر...
دست نارا که دور بازوش حلقه شد نفسش رو گرفت،ذهنش بهش دستور میداد حرکت کنه و قلبش نمیخواست باور کنه که اونجا ایستاده و داره بزرگترین اشتباه زندگیش رو مرتکب میشه...اشتباهی که همه چیز رو میسوزوند و خاکستر میکرد...حتی اگه اون قلب یه کوچولوی زندانی بود یا دختری که کنارش ایستاده بود و با عشق نگاهش میکرد...
موسیقی ادامه داشت و چانیول احساس میکرد این موسیقی داره با روانش بازی میکنه،توی گوشاش میپیچید و توی مغزش اکو میشد،حالش رو بد میکرد و تلخی انتهای زبونش توی وجودش پخش میشد،این چه جهنمی بود؟ هیچ شعله‌ای وجود نداشت ولی عمیقا درحال سوختن بود...
بالاخره به محراب رسیدن و جلوی پدر که با لبخند نگاهشون میکرد،قرار گرفتن،هردو تعظیمی کردن و رو به روی هم ایستادن و چند لحظه‌ی بعد بود که مسئول تشریفات مراسم پشت جایگاه قرار گرفت و بعد از خوشامدگویی به مهمانان به دو دختر بچه که توی لباس سفید مثل فرشته‌ها بنظر میرسیدن اشاره کرد که راه بیوفتن،دو دختر کنار چانیول و نارا قرار گرفتن و بعد از دراوردن جعبه‌های مخمل آبی رنگ از داخل سبد پر از گل‌های رزشون،اونها رو رو به چانیول و نارا گرفتن،نارا با لبخند خم شد و جعبه رو از دختر گرفت و چانیول بدون اینکه نگاهی به چهره‌ی دختر بندازه جعبه رو ازش گرفت و طولی نکشید تا دوباره تمام نگاه‌ها روشون ثابت بشه.
- لطفا با من تکرار کنید
صدای پدر که توی گوشاش پیچید نفسش رو حبس کرد،بعید میدونست حتی صداش دربیاد!
- این حلقه...نشانه‌ی عشق من به توست...نشانه‌ی ما بودن و نشانه‌ی جاودانگی ما
بدون اینکه بخواد دوباره مغزش کار خودش رو کرده بود و حالا درحالیکه به نارا خیره بود داشت کلمات رو همراهش تکرار میکرد و وقتی دست سرد نارا توی دستش قرار گرفت به خودش لرزید،چرا انقدر سرد بود؟ دستای بکهیون همیشه گرم بودن!
حلقه‌ی ساده و زیبا رو وارد انگشت نارا کرد و اینبار نارا دست بزرگ چانیول رو توی دستش گرفت و حلقه رو دستش کرد،دست بزرگش واقعا گرم بنظر میرسید اما نگاه سرد و بی اهمیتش باعث میشد بخواد بغض کنه اما اشکالی نداشت...چانیول همیشه همینطور بود نه؟ حتی توی اولین ملاقات هم همینطور نگاهش میکرد...چانیول همین بود و نارا بخاطر توقع زیادش خودش رو سرزنش میکرد!
از هم جدا شدن و دوباره رو به روی هم قرار گرفتن.
- لطفا بعد از من تکرار کنید
پدر دوباره با لبخند گفت و چانیول حتی نتونست کمی لباش رو کش بده.
+ من...کیم نارا...تو را به همسری برمی گزینم
نارا همراه پدر تکرار میکرد و چانیول تنها به این فکر میکرد که دربرابر این چشمای مشتاق و لحن صادق چطور باید با بیرحمی فقط لب بزنه بدون اینکه هیچ باوری به اون کلمات داشته باشه!
+ تا از امروز به بعد تورا در کنار خود داشته باشم،در هنگام بهترین و بدترین‌ها،در هنگام تنگدستی و ثروت،در هنگام بیماری و سلامتی،برای اینکه به تو عشق بورزم و تورا ستایش کنم،از امروز تا زمانی که مرگ مارا از هم جدا کند
وقتی سوگندش تموم شد بغض کرده بود،دوست داشت متن خودش رو آماده کنه و حرفایی که قلبش بهش میگفت به چانیول بزنه اما چانیول گفته بود نیازی به اینکار نیست و نارا فورا قبول کرده بود اما همین متن ساده هم باعث بغضش بود،باورش نمیشد بالاخره ازدواج کرده و قرار بود یک خانواده تشکیل بده!
نمیدونست چرا صدای پدر هر لحظه آزاردهنده تر میشد،چانیول چطور باید تکرار میکرد؟ حتی زبونش هم داشت مخالفت میکرد!
- من پارک چانیول...تورا به همسری برمی گزینم تا از امروز به بعد تورا در کنار خود داشته باشم،در هنگام بهترین و بدترین‌ها،در هنگام تنگدستی و ثروت،در هنگام بیماری و سلامتی،برای اینکه به تو عشق بورزم و تورا ستایش کنم
نفس عمیقی کشید و برای چند لحظه بعد از اتمام جمله‌ی پدر مکث کرد،از امروز تا زمان مرگ؟ چانیول چند وقتی میشد که مرده بود...شاید زمانی که بکهیون رو پس زد...شاید هم زمانی که بکهیون با خنده اشک میریخت...یا نه...زمانی که نگاه بکهیون به دکمه‌های سرآستینش افتاد...دقیقا نمیدونست چه زمانی...فقط میدونست از مرگش خیلی میگذشت اما هیچکس نفهمیده بود!
- از امروز و تا زمانی که مرگ مارا از هم جدا کند
بالاخره تمومش کرد و متوجه ریختن قطره اشک پسری که بین حضار ایستاده بود و زیر لب جمله‌ش رو تکرار میکرد نشد.
"از امروز و تا زمانی که مرگ مارا از هم جدا کند" این جمله زیادی بیرحمانه بنظر نمیرسید؟
بکهیون هم زیرلب همراه چانیول سوگند خورده بود اما چطور باید تمام اینهارو تنهایی به دوش میکشید؟
با نزدیک شدن چانیول و نارا بهم و چند ثانیه‌ی بعد که لباشون همدیگه رو لمس کردن بکهیون تنها خداروشکر میکرد که پرده‌ی اشک دیدش رو تار کرده و نمیتونه واضح اونهارو ببینه...قرار بود همیشه همه چیز انقدر دردناک پیش بره؟
بعد از چند ثانیه‌ی کوتاه ازهم جدا شدن و همونطور که صدای تشویق حضار گوشاش رو پر میکرد نگاهش رو به چانیول داد،بوسه‌هاش هم مثل خودش بودن...سرد،کشنده و اعتیادآور...نارا میتونست قسم بخوره دیگه هیچوقت نمیتونه از طعم لبای مرد رو به روش بگذره!
دست نارا رو گرفت و باهم رو به روی جمعیت قرار گرفتن و اینبار کنترل چشماش سخت تر از همیشه شد و بالاخره نگاهش روی پسر مورد نظرش ثابت شد،چشمای زیباش بخاطر اشک میدرخشیدن و چانیول میتونست ببینه که ریتم دست زدنش با بقیه متفاوته!
نگاهش رو از بکهیون گرفت و به کفشاش خیره شد،نفس عمیقی کشید و همراه نارا برای احترام به حضار کمی خم شد.

Hey Little,You Got Me Fucked Up [S2]Where stories live. Discover now