2

2.1K 390 55
                                    

{You are so tiny}

(Third Pov)
London...England

از اخرین باشگاه بیرون میاد و نفس کلافه ای میکشه
اینجا ردش نکرده بودن...نه ظرفیت پر بود و نه مربی قبولش نکرده بود
این بار خودش این باشگاهو رد کرده بود
برای خودش دلیل قانع کننده ای بود که به خاطر وضع داغون باشگاه و رفتار افراد اونجا دلش نمیخواست تو این باشگاه بوکس یاد بگیره
خب این قطعا برای کسای دیگم دلایل قانع کننده ای میتونست باشه
شونه ای بالا میندازه و همونطور که سعی میکنه جعبه ی ادامسو از تو کیفش پیدا کنه راه میره
پیدا کردن یه جعبه ی کوچیک ادامس توی کیفش که خیلی چبزا توش بود کار تقریبا سختی بود
اون کیفش پر بود از وسایل موردنیازش که البته به نظر خودش موردنیاز بودن چون قطعا چیزایی که تو کیف زین بودنو کسی نه دلش میخواست با خودش حمل کنه و نه حوصله داشت چون این باعث میشد کیفش سنگین بشه
جعبه ی ادامسشو که پیدا کرد پوزخندی بهش زد و یه دونه ادامس انداخت تو دهنش
سرشو بالا اورد و کاغذ ادرس بعدی رو از جیبش دراورد
همونطور که ادامسشو باد میکرد "اومی"از دهنش خارج شد و تلفنش همون موقع زنگ خورد
یکی از هم کلاسیاش بود...جاتان
_الو
+زین؟ زنده ای؟
_اره من هنوز زندم...چیشده؟
+نمیخوای بیای کلاس؟ پنج جلسه غیبت داشتی
_امروز نه...شاید فردا بیام
+شاید؟
_خب اره
+نمیتونم بفهمم چجوری انقدر خونسردی
_قرار نیست هیچوقت بفهمی
+زین فردا بیا...این واحدو میوفتی
_تا فردا...حالا بعدا حرف میزنیم باشه؟ باید برم
+خیله خب بپیچون خدافظ
زین میخنده و بعد از خداحافظی گوشیشو داخل جیب شوار جین مشکی رنگش میکنه
دوباره به ادرس نگاه میکنه و تصمیم میگیره سوار تاکسی بشه
چون یکم دوره
تمام مدتی که زین داخل ماشینه با استرس پاشو تکون میده
اون نگران بود بازم یه نفر ردش کنه حالا به هر بهونه ای
این پنجمین جایی بود که زین میرفت
با توقف ماشین اب دهنشو قورت میده و بعد از اینکه پولو به راننده میده پیدا میشه
پلاک 254
خودش بود
به ویلای رو به روش نگاه میکنه که نمای سفید رنگی داشت و درختای تقریبا زیادی اطراف خونه داشت
نفس عمیقی میکشه و زنگ درو میزنه
یکم طول میکشه که جواب بدن و زین بعد از مکالمه ی تکراریش تو این دو روز وارد خونه میشه
از حیاط بزرگش میگذره و داخل میشه
یه زنی به سمت مبلای خونه راهنماییش میکنه و زین میشینه
مشغول دید زدن خونه میشه...یه پذیرایی بزرگ با دکور زرشکی و مشکی که سمت راست پله های مارپیچی داشت و رو دیوارای خونه چندتا تابلوی نقاشی دیده میشد
پرده های سفید رنگ که کنار رفته بودنو و از پنجره فقط درختا و استخر دیده میشدن
همچنان به دید زدن خونه ادامه میده که صدایی از پشت سرش باعث میشه از جاش بپره
+بفرمایید
زین با هول از جاش بلند میشه و به پسره رو به روش که کاملا جدی نگاهش میکنه زل میزنه
_سلام
اون پسر سری تکون میده و سلام میده
+خب با من کار داشتی؟ گوش میدم
زین سری تکون میده و میگه: عام خب من
سکوت میکنه و کاغذو از جیبش درمیاره و روشو میخونه
بعد به اون پسر نگاه میکنه و میگه: من با اقای پین کار دارم...لیام پین
اون پسر سری تکون میده و میگه: خودمم
زین با تعجب ابروشو بالا میده و حرفی نمیزنه
خب انتظار نداشت با یه پسر جوون رو به رو بشه
خب این یعنی مربیش قراره اون باشه؟ البته اگه قبولش کنه
لیام همچنان به زینی که متعجبه نگاه میکنه
اون منتظر بود تا بفهمه اون چه کاری میتونه باهاش داشته باشه
تک سرفه ای میکنه و به زین میگه بشینه رو مبل
خودشم رو به روش میشینه و زین سعی میکنه تا تعجبشو پنهون کنه
لیام_خب حرفتونو بگید لطفا...چیشده؟
زین از گیجی درمیاد و به حالت خودش برمیگرده
بدون مقدمه میگه: من اینجا اومدم تا شما مربی من بشی
حالا لیام متعجب میشه و میپرسه: مربی چی؟
_بوکس...من میخوام بوکس یاد بگیرم...حرفه ای...دنبال یه مربی یا یه باشگاه بودم که ادرس اینجارو پیدا کردم
لیام ابروهاشو بالا میده و سر تا پای زینو نگاه میکنه
خب اون فقط یکم برای بوکس زیادی کوچولو بود
زین متوجه نگاه لیام میشه و اخمی میکنه
لیام لبخند کجی میزنه و تکرار میکنه: میخوای بوکس یاد بگیری؟
زین_اره و خیلیم براش مصمم هستم اقای پین
لیام_تو توی مبارزه له میشی بچه جون...تو برای اینکار یکم کوچولویی
زین_چی؟ چرا؟ چه ربطی به هیکل داره؟
لیام_خیلی ربط داره...بوکسورا هیکل عضله ای و بزرگی دارن...بهتره یه رشته ی دیگه انتخاب کنی...من یه مربیم و همچین چیزی در تو نمیبینم
زین_اما تو اینو تعیین نمیکنی
لیام_درسته ولی تو به درد اینکار نمیخوری
زین_من خودم بهتر میدونم چه کاری به دردم نمیخوره...من فقط اومدم اینجا تا بهت بگم مربی من بشی نه مسخرم کنی
لیام_من اینکارو نکردم فقط دارم ایندتو میبینم
زین_شما پیشگوی؟ من بهت ثابت میکنم که میتونم یه بوکسور خوب بشم...این هدف منه و قرار نیست که ازش دست بکشم...من واقعا میخوام یه همچین کسی بشم همین
کیفشو برمیداره و اخمی میکنه و میکه: میرم ولی فردا میام تا وقتی که قبول کنی مربی من بشی اقای پین عصر بخیر
بعد بدون توجه به لیام از خونه بیرون میره
لیام با لبخند کجش به رفتن اون پسر نگاه میکنه و جدی نمیگیره
شونه ای بالا میندازه و رو مبل میشینه

•••••••••••••••••

فردای همون روز زین به حرفش عمل کرد و دوباره به خونه ی لیام رفت...اون به هیچ وجه شوخی نکرده بود
اون خیلی مصمم تر از قبل شده بود...اون میخواست به لیام بفهمونه تصمیمش خیلی جدیه و برای تفریح یا چیزه دیگه ای نیست
اون تعریف لیامو خیلی شنیده بود...اون تو کارش عالی بود و زین فکر نمیکرد همه ی تعریفایی که ازش شنیده بود درباره ی یه پسره جوون باشه
اون تو ذهنش یه مرده چهل چهل و پنج ساله رو تصور کرده بود نه یه پسره بیست و هفت هشت ساله
با باز شدن در اون خونه از فکر بیرون میاد
لیام با یه پیرهن استین کوتاه خاکستری رنگ و شلوار گرم کن همرنگش بیرون میاد...اون هدفون رو گوششه و یه بطری اب دستشه...بدون توجه به چیزی شروع به اروم دویدن میکنه
زین چشماشو با کلافگی میچرخونه و با خودش حرف میزنه: بایدم این وقت صبح از خونه بیرون بزنه و بدوه اون یه مربیه
بند کولشو محکم میگیره و به سمت لیام میدوه و هدفونشو از رو گوشش برمیداره
لبخند مرموزی میزنه و چشماشو یکم ریز میکنه
زین_سلام
لیام ابرویی بالا میده و میگه: سلام...دوباره چیشده؟
زین همونطور که شونه به شونه ی لیام اروم میدوه میگه: یادته بهت گفتم دوباره میام تا بهت ثابت کنم؟ خب الان اومدم
لیام_که اینطور
زین_قبول کن مربیم بشی
با یه مکث اضافه میکنه: لطفا
لیام_اگه نکنم؟
زین_اتفاق بدی میوفته
لیام پوزخند میزنه
لیام_چی مثلا؟
زین اخمی میکنه و متفکر سرشو میندازه پایین بعد خیلی سریع دوباره به لیام نگاه میکنه و میگه: نمیدونم هنوز...بعدا بهش فکر میکنم
لیام بدون حرف به رو به روش نگاه میکنه
زین اخمی میکنه و میگه: هی؟ یه چیزی بگو
لیام_الان کار دارم
زین_چه کاری دقیقا؟ منظورت دویدنه؟ اونم صبح زود که همه خوابن...من الان باید تو تختم میبودم ولی اومدم اینجا دارم با تو میدوم
لیام_من مجبورت نکرم میتونی بری

......
های
لیامم اومد و باید بگم عاشق لیام تو این ففم😍😂
میشه نظر بدید تا بفهمم چطوره؟
مثل فف قبلی نکنید لنتیاااا ک هیچ نظری نمیداد
من از کجا بفهمم چجوریه اخه؟

Bruised FingersWhere stories live. Discover now