28

1.4K 243 211
                                    

(Third Pov)
England...London 

لیام بغض کرد
بعد از مدت ها بغض کرد و ترسید

حس سرما داشت...سردش شده بود...ولی به نه به خاطر هوا
اون سردش بود چون حس میکرد دیگه اغوش گرم زین رو برای بغل شدن نداره...

گلوش میسوخت...چشماش به خاطر جمع شدن اشک داغ شده بود بدنش لرزش خفیفی داشت

اب دهنشو به سختی قورت داد و نفس لرزونی کشید
ماشین رو درست رو به روی خونه ی زین نگه داشت و زنگ زد
امیدوار بود که زین خونه باشه و جای دیگه ای نرفته باشه

پشت سر هم زنگ میزد و کسی جواب نمیداد...لیام امیدشو از دست داده بود و از نگرانی معدش تو هم میپیچید

همون موقع در باز شد و یه غریبه بیرون اومد و با دیدن لیام با تعجب اخمی کرد

لیام_من...من با زین مالیک...کار دارم
اون غریبه تنها سری تکون داد و از جلوی در کنار رفت و لیام داخل اپارتمان شد

به طبقه ی دوم رفت و بی وقفه به در خونه ی زین میکوبید
میدونست اونجا نیست ولی با خودش فکر میکرد شاید زین خونه باشه و نشنیده باشه

کم کم نا امید شد و دست از در زدن برداشت
پیشونیشو به در تکیه داد و اسم زین رو اروم زمزمه کرد
لبشو گاز گرفت و چشماشو بست

همون موقع در باز شد و لیام متعجب به در باز شده نگاهی کرد که کسی پشتش نبود

وارد خونه شد و با دیدن وسیله های بهم ریخته و شکسته بیشتر متعجب شد و با نگرانی زین رو صدا کرد

زین گوشه ی دیوار نشسته بود و زانوهاشو تو شکمش جمع کرده بود

لیام سریع کنارش رفت و جلوش زانو زد...دستشو رو سر پسرش کشید و موهاشو نوازش کرد

لیام_چیکار کردی با خودت؟
زین حرفی نزد و هق هق ارومی کرد

لیام با شنیدن صداش لبشو گاز گرفت و بالاخره قطره اشکی از چشمش سرازیر شد

دیگه نمیتونست بغضشو تو گلوش خفه کنه
لیام_ببینمت
زین_...

لیام دستای زین رو گرفت و از دور زانوهاش باز کرد
زین هم با چشمای اشکی لیامش رو نگاه کرد و لباشو به هم فشار داد

زین_لیام
لیام_جان لیام؟ مگه نگفتم باهم از پسش برمیایم هوم؟ چرا رفتی؟ چرا خواستی تنهایی این درد و ناراحتیو به دوش بکشی؟

زین_من...من نیاز داشتم تا...کمی فکر کنم
زین با بغض گفت و لیام اخمی کرد
لیام_چه فکری؟

Bruised FingersWhere stories live. Discover now