30

1.3K 261 315
                                    

(Third Pov)
England...London

هق هق میکرد و دیگه جونی برای مشت زدن نداشت.

زین_اگه بارون بیاد و رعد و برق بزنه...میترسه...بهش قول دادم که...نذارم بترسه وقتی کنارشم...لطفا بذارید...برم

سرش تیر میکشید و صورتش میسوخت
پاش درد میکرد و دیگه جونی برای به در کوبیدن نداشت

به تنها چیزی که فکر میکرد لیام بود...اون نگرانش میشد.
بهش قول داده بود که فردا به لندن برگرده اما با این وضع نمیتونست...

سرشو به در تکیه داد و اشک های بیشتری گونه هاشو خیس کردن
چشماشو بست و بی صدا گریه کرد.

با این که اعتقاد پدرش هم همین بود و ادم مذهبی بود ولی زین با تمام وجودش حس میکرد که اگه پدرش بود اینطوری اذیتش نمیکرد و ازش دفاع میکرد.

اما اون کنارش نبود...در واقع هیچکس کنارش نبود.
با این فکر بیشتر بغض کرد و چشماشو بهم فشرد.

باید یه کاری برای نجاتش انجام میداد ولی چیزی به ذهنش نمیرسید.

••••••••••••••••••••••••••

یک ساعت از مکالمه ی اخر زین و لیام میگذشت و لیام با نگرانی به زین زنگ میزد اما موبایلش خاموش بود.

فکرای منفی دائم به سرش میزد و از نگرانی معدش تو هم میپیچید
حدس زدن اتفاقایی که ممکن بود افتاده باشه کار خیلی سختی نبود.

با بی قراری درحالی که به زین زنگ میزد تو خونه راه میرفت.
حالا ساعت نه شب شده بود و همچنان هیچ خبری از زین نبود.

میدونست که یه اتفاق بزرگی افتاده و از فکر کردن بهش حالت تهوع پیدا میکرد.

همینطوری نمیتونست بیکار بمونه باید یه کاری انجام میداد و تنها کسی که به ذهنش میرسید تا بتونه بهش کمک کنه نایل بود.

شماره تلفنی ازش نداشت و فقط ادرس خونه شو بلد بود پس خیلی سریع اماده شد و از خونه بیرون رفت.

سعی کرد ادرس دقیق خونه شو به یاد بیاره چون چندماهی از رفتنش به اونجا میگذشت.

اعصابش بهم ریخته بود و این باعث شده بود تا تمرکزی برای به یاد اوردن ادرس نباشه.

با کف دستش به فرمون کوبید و نفس عمیقی کشید.
ساعت ده و نیم بود که جلوی خونه ی نایل توقف کرد و امیدوار بود که خونه باشه.

از ماشین پیاده شد و رو به روی در ایستاد. نمیدونست کدوم زنگ رو بزنه پس ناچارا زنگ اول رو فشرد.

Bruised FingersWhere stories live. Discover now