3

1.9K 337 42
                                    

‏(Zayn Pov)
‏London...England

-ببین پسر خوب من نمیخوام باهات دهن به دهن بشم محتاج توعم نیستم که فقط تو مربیم باشی ولی متاسفانه جای دیگه ای نیست که من بتونم برم پس فقط تو میمونی
لبخندی تحویلش دادم
بطری ابشو برداشت و یه قُلب خورد
لیام-ببین پسر خوب
از این که مثل من حرف زد اصلا خوشم نیومد
لیام-من خیلی وقته که مربی کسی نبودم...چون بعد ی سری اتفاقاتی دیگه حوصله نداشتم
-تو ک مربی نیستی بیکاری میشینی اینجا؟
لیام-من واقعا وقت ندارم باید برم
کیفشو برداشتو رفت
نفسمو با حرص دادم بیرون
چرا انقدر لجبازه...من دیگه نمیتونم بیشتر از این منتشو بکشم
کلاهمو پایین تر کشیدمو به راهم ادامه دادم
تو راه خونه به چندتا باشگاه دیگم زنگ زدم یکیشون که کلا جمع کرده بود بقیه هم بهونه های خودشونو داشتن ظرفیتو این جور چیزا....
لنتی...تو این شهر ب این بزرگی ینی باشگاهی نیس من برم...ینی این ورزش انقدر خاصه؟!
•••••••••
(Zayn pov)
-سلام
لیام-فکر میکردم بیخیال شدی
-ای کاش شده بودم
لیام-ببین اگه بخواییـ
-نه نه...ببین نظرت چیه یه تست ازم بگیری؟ هوم؟
چند لحظه ای سکوت کرد
لیام-ببین من یکسالی هست مربی نیستم...من...
زین_چندبار میگی؟ خب بازم میتونی باشی
خدای من متنفرم ازین که ب کسی انقدر پیله کنم
لیام-خیله خب قبوله ازت تست میگیرم
لنتییی بلخره قبول کرد...خوشحال شدم ولی به روی خودم نیاوردم
تو سالن رفتمو باندم رو دور دستم پیچیدم تا اسیب نزنم به خودم
زانو بندم رو بستم و تیشترتمو دراوردم چند دقیقه بعد لیام با شلوارک ابی و زیرپوش اُور سایز وارد شد
چشماش خیره شد به شکمم ولی زود روشو برگردوند
هیکل من خیلیم خوبه...خب که چی؟
لیام-خب کجا بودیم
-تست،تمرین
لیام-میخوای بگی اون قدر حرفه ای هستی که نیاز به گرم کردن نداری؟
چشم غره ای رفتمو شروع کردم به ورزش دادن مچ دستم
به کیسه بوکس وسط سالن اشاره کرد
لنتی این ب نظر سفت میاد...البته همه ی کیسا بوکسا سفتن
لیام-خب دیگه بسه...اول از چندتا ضربه ساده شروع میکنیم
لبخندی زدمو رفتم جلو تر
لیام-فعلا کاری به ژستایی ندارم ک باید موقع ضربه زدن بگیری فقط ضربه بزن هرچی محکم تر بهتر
ازونجایی که فیلماشو دیده بودم پس یه ژست معمولی گرفتمو اولین ضربرو زدم با تمام قدرت
با تمام زوری که داشتم
سعی کردم حرکاتی که تو یوتیوب دیدمو انجام بدم
بدنم عرق کرده بود و مچ دستم درد گرفته بود
خب زیاد نرمش نداشتم و این طبیعی بود
با صدای لیام که میگفت کافیه اخرین ضربه رو زدم
دستامو رو زانوهام گذاشتم و خم شدم
سعی کردم نفس کشیدنامو منظم کنم
بطری ابی جلوم قرار گرفت
صاف ایستادم و از لیام بطریو گرفتم...یه نفس نصفشو خوردم
نفس عمیقی کشیدم و منتظر به لیام نگاه کردم
_چطور بود؟
لیام_عام خب
_خب؟
لیام_حرکاتت بد نبودن...ضربه هات تقریبا ضعیف بودن
اخمی کردم و اون با نیشخند ادامه داد: ولی...
_چرا هی حرفاتو قطع میکنی؟ بگو لطفا
لیام_ولی از اونجایی که قبلا گفته بودی کلاسی نرفتی و خودت یاد گرفتی...برای فردی مثل تو خوبه و بهت فرصت میدم مالیک...
لبخند بزرگی زدم و دستامو به هم کوبیدم
_یعنی...یعنی قبول میکنی مربیم بشی؟
لیام_بله و از فردا شروع میکنیم
دستامو مشت کردم و به هوا کوبیدم
لیام_از فردا ساعت نه صبح هرروز میای خونه ی من...دقیقا همین ساعتی که گفتم
_باشه میام
لیام_خوبه میتونی بری
سرمو تند تکون دادم و با لبخند گفتم: ممنونم...قول میدم این فرصتی که بهم دادیو بی نتیجه نذارم
سری تکون داد و گفت: خوبه
لبخندم محو شد
همین؟
خوبه؟
چشمامو کلافه تو کاسه چرخوندم و لباسمو پوشیدم
کولمو رو دوشم انداختم و باهاش خداحافظی کردم
نیشخندی زدم و به طرف ایستگاه اتوبوس حرکت کردم
من انجامش دادم و قراره از فردا همه چیز تغییر کنه
همه چیز

Bruised FingersWhere stories live. Discover now