12

1.7K 322 232
                                    

(Third Pov)
Englan...London

زین متعجب بود از اینکه دنیل تنها به کلاب اومده
یعنی خب اون دوست پسر لیام بود پس اصولا باید با اون به اینجا میومد

نه تنها
زین شونه شو بالا انداخت و به الکس گفت تا پیش دنیل بره و ارش بپرسه چی میخواد چون نمیخواست دنیل بفهمه اون اینجا کار میکنه

با نگاهش دنیلو زیر نظر داشت
جایی که زین ایستاده بود برای دید زدن دنیل عالی بود ولی جوری نبود که دنیل بتونه متوجه نگاه خیره زین بشه

دنیل به مبل تکیه داد و دکمه ی دوم یقه شو هم باز کرد
مشغول نوشیدن ودکایی شد که سفارش داده بود
دنیل نگاه بیخیالشو به ادمایی که تو کلاب بودن دوخته بود

زین نمیتونست تشخیص بده اون حالش خوبه یا بد
البته بهش اصلا ربطی نداشت...ولی حس کنجکاویش شدید تحریک شده بود

زین با ورود یه فرد جدید و نشستنش درست رو به روش توجهش به اون پسر جلب شد
یکم که بهش خیره شد متوجه اشنا بودنش شد

دو سه باری اونو تو کلاب دیده بود
همیشه همین ساعتا میومد...کسی همراهش نبود ولی به محض اینکه وارد کلاب میشد با خیلیا گرم میگرفت، میرقصید و نوشیدنی میخورد

زین رو به روی اون پسر ایستاد و ازش پرسید که چی میخواد سفارش بده
اون پسر با دیدن زین ابرویی بالا انداخت و لبخند کوچیکی زد

+هی سلام
زین_سلام
زین سری تکون داد و جوابشو داد
زین_خب چی بیارم براتون؟

+اب جو
زین سرشو تکون داد و زیرلب گفت: طبق معمول
اون پسر شونه هاشو بالا انداخت سرشو کج کرد
زین با اب جو برگشت پیشش و اون پسر خیلی اروم تشکر کرد

زین پیش الکس ایستاد و این دفعه اون پسر غریبه رو زیر نظر گرفت

طبق معمول وقتی کاری نداشت ادمای کلابو زیرنظر میگرفت و رفتاراشونو تحلیل میکرد
کار مسخره ای بود ولی خب زین فقط حوصله ش سر رفته بود

اون پسر مشغول نوشیدن شد و مثل همیشه خیلی زود با افراد
اطرافش صمیمی شد و گرم گرفت
با حرکت دستش انگار چیزی رو براشون تعریف میکرد و کسایی که پیشش بودن گاهی قهقهه میزدن

زین با اداهایی که اون پسر گاهی درمیاورد خنده ش میگرفت
ولی به این فکر میکرد که چطور یه ادم میتونه انقدر زود با یکی صمیمی بشه

شاید به نظرش ممکن بود ولی نه برای خودش
اون اصلا ادم اجتماعی نبود
دوستای زیادی هم نداشت

رفتارای اون پسر براش عجیب بود و شاید هم مسخره
نگاهشو از اون گرفت و به دنیل خیره شد
تو همون حالت قبلی بود

نشسته بود و نوشیدنیشو اروم اروم میخورد
زین حس کرد که یه چیزیش هست...واضح بود ولی نمیتونست حدس بزنه چه اتفاقی براش افتاده

Bruised FingersDonde viven las historias. Descúbrelo ahora