Chapter 29

1.9K 573 465
                                    

"دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد..."

در حالیکه با قدم های تند و بی قرار، طول و عرض سالن رو متر میکرد با شنیدن دوباره ی اون جمله و صدای نحس، گوشی رو با حرص قطع و حلقه ی انگشتانش رو دورش محکمتر کرد...

لحظه ای از حرکت ایستاد و نگاهش رو به سمت ساعت دیواری چرخوند و با دیدن گذشتن عقربه ها از نیمه شب، با حرص به موهاش چنگ انداخت و قدم زدنش رو از سر گرفت!!!

نگران بود!!! به حد مرگ نگران بود و این حس داشت خفه اش میکرد!!! احساس میکرد ضربان قلبش کُند شده و اگر یک ذره دیگه این نگرانی ادامه پیدا کنه به طور کامل از حرکت می ایسته!!!

شب از نیمه گذشته و چانیول هنوز به خونه برنگشته بود!!! به خوبی در جریان روتین و برنامه ی کاری پسر بلندتر بود... اون همیشه ساعت 8 شب از شرکتش بیرون میزد و نهایتاً 9 خونه بود!!! اما اونشب این روتین بهم خورده بود و این با اعصاب پزشک جوون بازی میکرد... و بدترین قسمت ماجرا این بود که حتی سهون هم ازش خبری نداشت و در ضمن گفته بود که چانیول یک ساعت هم زودتر از همیشه شرکت رو ترک کرده و حتی بهش نگفته که کجا میره!!!

و حالا بکهیون و سهون هر دو مثل دو مرغ سر کَنده منتظر و سرگردون یک خبر از اون پسر لنگ دراز بی مسئولیت بودن و خاموش بودن گوشیش هم کمکی به حالشون نمیکرد!!!

با اینکه دو ماه از اون روز کذایی و نحس گذشته بود اما به اعتقاد پزشک جوون، چانیول هنوز نیاز به مراقبت داشت! چون لعنت بهش! فراموشی شوخی نبود!!! ممکن بود که دوباره اون پسر به دردسر بیفته!!! دردسری بدتر از تیمارستان افتادنش!!!

بعد از گذشت دقایقی که حسابش از دست پسر کوتاهتر در رفته بود بالاخره صدای فاکی درب ورودی به گوشش رسید...

بکهیون در حالیکه کارد میزدی خونش در نمیومد، با قدم های بلند خودش رو به ورودی سالن رسوند و به محض دیدن پسر بلندتر با صدایی که کنترلی روش نداشت به حرف اومد:

- کدوم جهنمی بودی؟!!!

چانیول که از صدا و لحن پسر کوتاهتر شوکه شده بود شونه هاش بالا پریدن و با نگاهی گیج در حالیکه پلکهای تند و متوالی میزد به صورت سرخ شده و رگهای بیرون زده ی شقیقه ها و گردن پسر مقابلش چشم دوخت... چرا انقدر عصبانی بود؟!!!

پزشک جوون که سکوت پسر بلندتر رو دید یک قدم بهش نزدیک شد و خیره به چشمهای درشت مقابلش از پشت دندون های چفت شده اش غرید:

- نشنیدی چی پرسیدم؟! کدوم گوری بودی؟!!!

چانیول پلک شوکه ای زد و با تردید و زمزمه وار جواب داد:

+ بیرون بودم!!!

با این جواب، ابروهای بکهیون بالا پریدن و تکخند عصبی ای زد:

- بیرون بودی؟!!! همین؟!!! بدونِ اینکه به ما اطلاع بدی؟!!!

پسر بلندتر معذب تکونی خورد و دهن باز کرد تا چیزی بگه که با لحن حرصی پسر مقابلش متوقف شد:

His eyes [Completed]Where stories live. Discover now