Chapter 39

1.9K 629 729
                                    

با چشمهای خسته و خماری که حاصل سردرد چندین ساعته بود درب ورودی رو باز کرد و با ندیدن منشی مو عسلیش اخم ظریفی روی پیشونیش تشکیل شد...

یکی از دستهاش رو وارد جیب شلوارش کرد و با حفظ گره ی ابروهاش، با قدم های بلند مسیر کوتاه راهرو رو طی کرد و با رسیدن به سالن اصلی که محل استقرار میز منشیش و صندلی های انتظار بیمارهاش بود، قدمهاش متوقف و اخمش عمیق تر شد...

کِیت با حس حضورش، نگاه مشکوکش رو از فرد مقابلش گرفت و به پزشک جوون داد و از روی صندلیش بلند شد و ایستاد:

# سلام دکتر...

اما متانت خاص خودش سلام کرد، اما بکهیون بدون گرفتن نگاه ناراضیش از فرد سوم حاضر در مطبش که با دیدنش از روی صندلی انتظار بلند شده و بهش خیره بود، جوابش رو نداد و با کمی مکث چشمهاش رو باریک کرد و با لحنی سرد به حرف اومد:

- تو اینجا چیکار میکنی؟!!!

به زبان کره ای گفت، اما لحنش بقدری جدی، محکم و با صلابت بود که کیت متوجه نارضایتی پزشک جوون از حضور اون شخص آسیایی دیروزی در مطبش شد...

+ اومدم تا باهات صحبت کنم...

چانیول در جواب سوال پسر کوتاهتر گفت و حرفش باعث یخ بستن چشمهای پزشک جوون شد... بکهیون قدمی به جلو برداشت و دستی که داخل جیبش بود مشت شد:

- دیروز به اندازه ی کافی شنیدم و هیچ علاقه ای به پُر شدن گوشام از مزخرفاتت ندارم...

با جدیت وخونسردی اعلام کرد اما چانیول بدون توجه به حرفش، فاصله اش رو با پسر کوتاهتر تقریبا از بین برد و در یک قدمیش ایستاد و به چشمهای سرد و یخیش خیره شد:

+ بابت دیروز متاسفم... زیاده روی کردم و خودمم میدونم... ولی الان باید باهات صحبت کنم...

با تاکید بر روی واژه ی "باید" زمزمه کرد و بکهیون در جواب بعد از چرخوندن چشمهاش با لحن بی حوصله ای به حرف اومد و از کنارش عبور کرد:

- وقت ندارم...

با محصور شدن بازوش توسط انگشتان پسر بلندتر، با نگاهی حرصی به سمتش برگشت و با دندون های چفت شده غرید:

- چه غلطی میکنی؟!!!

چانیول بی توجه به تقلای پزشک جوون برای آزاد کردن بازوش، با ابروهای درهم کشیده در فاصله ی یک وجبی صورتش خیره به چشمهاش، زمزمه کرد:

+ من همین الان باید باهات حرف بزنم و باور کن که هیچ اهمیتی به وقت داشتن یا نداشتنت نمیدم... فکر نمیکنم با بودنم حتی بتونی یکی از مریضاتو ببینی!!!

جمله ی آخر رو با نیشخند گفت و فک بکهیون منقبض شد... پسر کوتاهتر با یک حرکت بازوش رو آزاد و چشمهاش رو باریک کرد... اما قبل از اینکه لبهاش از هم فاصله بگیره، صدای جدی منشیش مانع حرف زدنش شد:

His eyes [Completed]Where stories live. Discover now