Chapter 38

2.1K 634 606
                                    

18 ماه بعد

از پله های فلزی پایین اومد و بعد از رسیدن پاهاش به زمین، با سری پایین افتاده کف کفشش رو به آسفالت مشکی رنگ سابید...

لحظاتی بعد با نفس عمیقی سرش رو بالا گرفت و همزمان با بستن دکمه ی پالتوش به راه افتاد و دقایقی بعد منتظر تاکسی ایستاده بود...

با رسیدن تاکسی سوار شد و نفسش رو از حس خوب گرمای داخل اتاقک ماشین بیرون داد... بلافاصله گوشیش رو از جیبش خارج کرد و وارد نوتش شد و با نیشخند به نوشته های داخلش زل زد... امروز باید تمومش میکرد!!!

روان‌نویس رو با سرعت زیادی روی کاغذ به حرکت در می آورد و در حال نوشتن اطلاعات آخرین مراجعه کننده‌اش بود که با پیچیدن صدای بوق ممتد تلفن و بعد هم منشیش نگاهش رو از نوشته هاش گرفت:

# دکتر بیون...

چندتا پلک زد و بعد از صاف کردن گلوش جواب داد:

- بله؟

# مراجعه کننده دارید...

با این حرف، نگاهش رو به ساعت دیواری داد و اخم ظریفی کرد:

- اما گفته بودی که تا ساعت 3 مراجعه کننده داریم!!!

کِیت کمی مکث کرد و با صدایی زمزمه وار که فقط به گوش پزشک جوون برسه به حرف اومد:

# درسته... اینم الان اومد و خیلی اصرار داره ببینتتون... از قبل وقت نگرفته بود!!!!

ابروهاش بهم نزدیکتر شدن و لبهاش رو برای جواب از هم فاصله داد اما قبل از اینکه کلمه ای ادا کنه همزمان با بلند شدن صدای معترض منشیش، درب اتاقش با شدت باز شد:

# هی تو!!!

با اخمی که عمیق تر شده بود نگاهش رو به درب اتاقش داد که با دیدن صحنه ی مقابلش گره ی ابروهاش باز و چشمهاش درشت شدن...

بی اختیار و بدون اینکه متوجه باشه از روی صندلیش بلند شد و در حالیکه حرکت عرق سرد رو روی تیغه ی کمرش احساس میکرد، چشمهای گردش با ناباوری روی فردی که در چهارچوب ورودی ایستاده و هنوز هم دستگیره ی درب رو نگه داشته بود، به گردش در اومد و برای اطمینان از واقعی بودن تصویر مقابلش چندین بار پلک زد...

# من بهشون گفته بودم که باید صبر کنن تا باهاتون هماهنگ کنم!!! خودشون بدون اجازه یهو وارد شدن!!!

کیت که در کنار مراجعه کننده ایستاده بود با نگاهی گناهکارانه به سرعت توضیح داد و به روانپزشک جوون زل زد...

اما بکهیون بدون هیچ توجهی به حرفهاش همچنان به شخص مقابلش خیره بود و حرفی نمیزد...

+ سلام دکتر بیون...

با پیچیدن صدای آشنای تصویر مقابلش که همراه با پوزخندی در گوشه ی لبهاش کلمات رو ادا کرده بودن، پلک محکمی زد و به خودش اومد و نفس حبس شده اش رو بیرون داد...

His eyes [Completed]Where stories live. Discover now