Chapter 50

1.8K 509 272
                                    

به آرومی درب اتاق رو باز کرد و وارد شد... به محض ورود، مردمکهاش به سرعت دوست پسرش رو که روی تخت نشسته و تکیه به تاجش، بدون توجه به کتابی که در بین دستهاش قرار داشت خیره به نقطه ای در مقابلش بود، پیدا کردن... کاملاً مشخص بود که عمیقاً غرق در افکارشه چون حتی متوجه ورودش به اتاق هم نشده بود!!!

میشد گفت که به این صحنه عادت داشت چون در اکثر مواقع پزشک جوون رو در چنین حالت‌هایی میدید... اون مَرد گاهی به قدری به فکر فرو میرفت که از دنیای اطرافش فاصله میگرفت...

بنابراین بعد از بستن درب اتاق، با قدم های آرومی به سمت تخت رفت و ماگ داخل دستش رو روی میز کنار تخت گذاشت...

از همون فاصله به نیمرخ جدی و با صلابت بکهیون نگاهی انداخت و بعد از چند لحظه، با جلو کشیدن خودش، بوسه ای آروم اما طولانی روی شقیقه اش گذاشت...

این هم یکی از عادت های جدید چانیول بود... هر روز قبل و بعد از خواب بوسه ای روی شقیقه ی دوست پسرش میذاشت... بوسه ای معصومانه که جوابی جز سکوت، بی تفاوتی و گهگاهی هم نگاه های گنگ و گذرا از سمت مقابلش رو نداشت!!! اما پسر بلندتر به همین ها هم راضی بود!!! همین که پس زده نمیشد برای چانیول رضایت بخش بود!!!

حدود شش هفته از روزی که بکهیون با حضور هیونا موافقت کرده بود میگذشت و در ظاهر اوضاع آرومی در خونه برقرار بود... پزشک جوون به پدر و دختر نه محبت میکرد و نه بدخلقی، در واقع یک حالت خنثی و بی تفاوت نسبت به اتفاقات و افراد داخل خونه اش داشت...

با اینحال چانیول میتونست متوجه بشه که این خنثی بودن فقط یک تظاهر ماهرانه اس و دوست پسرش همچنان با خیلی از مسائل مخصوصاً خودش و دخترش کنار نیومده!!!

پسر بلندتر به وضوح چهار روز قبل رو به خاطر داشت... روز تولد هیونا... تولد دوسالگیش... روزی که به همراه سهون تصمیم گرفته بودن تا یک جشن خانوادگی و کوچیک برای دخترش برگزار کنن... همه چیز آماده شده بود تا اینکه با یک مشکل بزرگ مواجه شدن... بکهیون!!!

بکهیون برخلاف اصرارهای زیاد چانیول راضی به حضور در تولد هیونا نشده بود... حتی در این باره سهون و دوست دخترش هم شخصاً به ملاقات پزشک جوون اومده و خواهش کرده بودن تا در این جشن حضور داشته باشه اما باز هم پسر کوتاهتر تنها با جمله ی "علاقه ای ندارم" درخواستشون رو رد کرده بود و در نهایت جشن تولد بدون حضور بکهیون و در خونه ی شخصی چانیول برگزار شد... تولدی که به دلیل ناراحتی همه ی اعضا به خاطر عدم حضور روانپزشک جوون، شباهتی به جشن نداشت...

چانیول بعد از اتمام جشن به سرعت، دخترش رو برداشته و به خونه ی بکهیون برگشته بود و در حالیکه هیونای خسته و به خواب رفته رو در آغوش داشت وارد خونه ای که تنها توسط لامپ های هالوژن روشنایی داشت، شد...

His eyes [Completed]Место, где живут истории. Откройте их для себя