Chapter 22

1.9K 546 332
                                    

لیوان حاوی دمنوش داغ رو روی عسلی تخت، در دسترس دوست پسرش گذاشت و تخت رو دور زد و در سمت دیگه که سهم خودش بود نشست و به تاجش تکیه داد...

+ ممنون...

- خواهش میکنم... خیلی داغه... بذار یه ذره که خنک شد بخور...

همونطور که کتاب داخل دستش رو برای پیدا کردن صفحه ی مورد نظرش ورق میزد، در جواب تشکر پسر بلندتر توضیح داد و بعد از پیدا کردن صفحه، با اخم ظریفی مشغول مطالعه شد...

نگاه پسر بلندتر از گوشیش که در حال بررسی سهام شرکتش بود، کَنده و به نیمرخ روشن دوست پسرش منتقل شد... گوشیش رو خاموش کرد و روی عسلی کنار دستش گذاشت... لیوانش رو برداشت و یک قلپ نوشید و همونطور که نگاهش به بخار خارج شده از لیوانش بود زمزمه وار به حرف اومد:

+ نیازی نیست که تو همیشه این کار رو انجام بدی... من خودم میتونم... به اندازه ی کافی سرت شلوغ هست و بیرون از خونه خسته میشی...

توجه پسر کوتاهتر با این حرف به معشوقش جلب شد و بهش نگاه کرد...

- ولی من کارای مربوط به تو رو دوست دارم... حتی اگه آماده کردن یه لیوان دمنوش باشه!!! کاری که با علاقه انجام بشه، باعث خستگی نمیشه...

لحن مهربون و صادقانه اش، نگاه پسر بلندتر رو به خودش جلب کرد و به دنبالش لبخندی مهمون لبهای باریک پزشک جوون شد... بعد از چند لحظه چانیول سرش رو تکون داد و باقی دمنوشش رو نوشید و بکهیون هم دوباره با کتابش سرگرم شد... تا اینکه سکوت اتاق با صدای بم پسر بلندتر شکسته شد:

+ خوبه که هستی...

سر پزشک جوون با ابروهای بالا رفته به سمتش چرخید به چشمهای درشتی که بهش خیره شده بودن زل زد...

+ اگه نبودی من الان از همه ی اینا محروم بودم...

پسر بلندتر خیره به چشمهای مقابلش با اشاره به لیوان خالی روی میز و فضای اطراف ادامه داد و باعث بازگشت لبخند زیبای پسر کوتاهتر به روی لبهاش شد...

- تو لیاقت بهترینا رو داری و باور کن که من تأثیر زیادی توی زندگیت ندارم...

بکهیون با لبهایی کشیده که گونه هاش رو برجسته کرده بودن گفت و با مشاهده ی لبخند دوست پسرش به این نتیجه رسید که اگر اون لبخند رو نبوسه به ماهیت خودش توهین کرده... بنابراین کمی خودش رو جلو کشید و بوسه ای عمیق اما کوتاهی به روی لبهای درشت معشوقش زد و به آرومی عقب کشید...

با عقب نشینیش پلک های چانیول از هم فاصله گرفتن و نگاهشون در هم گره خورد... فقط چند ثانیه نیاز بود تا پسر بلندتر برای اتصال دوباره ی لبهاشون بهم، پیشقدم بشه... بنابراین کمی خودش رو جلو کشید و لبهاش رو، روی لبهای باریک دوست پسرش گذاشت و این حرکت باعث بسته شدن چشمهای هردوشون شد...

His eyes [Completed]Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon