Chapter 6

2.5K 740 336
                                    

چند دقیقه ای میشد که اینجا ایستاده بود و به درب چوبی قهوه ای رنگ روبروش زل زده بود...

قبل از اینکه بیاد اینجا کلی روی خودش کار کرده بود و حرفاش رو توی سرش مرتب دسته بندی کرده بود. اما الان و در این لحظه که روبروی درب این خونه ایستاده بود ذهنش مثل کاغذی سفید، خالی بود!!!

از خودش شوکه شده بود چون اون همیشه سخنور خوبی بود و در هیچ موقعیتی دچار استرس نمیشد ولی الان میتونست به جرات بگه جزو معدود زمان های استرس آور زندگیشه!!!

با اینحال تصمیم گرفت همه چی رو بسپره به دست زمان و در لحظه تصمیم بگیره و با این روش قضیه رو هندل کنه... بنابراین نفس عمیقی کشید و زنگ در خونه رو فشرد...

کمی منتظر موند و وقتی دید خبری نشد دوباره دستش رو روی زنگ گذاشت ولی اینسری دیرتر پس کشید و صدای زنگ طولانی تر در گوشهاش پیچید...

دل تو دلش نبود و ترسش از این بود که با باز شدن یا نشدن این در، به نحوی به بن بست بخوره! با طولانی شدن دوباره ی انتظارش پوست لبش رو به دندون گرفت و مشغول کندنش شد...

"لعنتی" زیر لب زمزمه کرد و تصمیم گرفت برای آخرین بار تلاش کنه! قبلش به تمام مقدسات التماس کرد تا اینسری نتیجه ای بگیره و ناامید برنگرده...

دستش رو روی زنگ گذاشت و نگهش داشت. واسش ذره ای اهمیت نداشت که ممکنه با این کارش زنگ بسوزه! قصد داشت تا زمانی که این در کوفتی باز بشه به این کار ادامه بده...

بعد از چند لحظه در به شدت باز شد و صدای فریادی داخل راهروی آپارتمان پیچید:

● چه مرگته؟!

نگاه مشتاق بکهیون روی پسر روبروش نشست و بی توجه به پرخاش چندلحظه ی پیش، لبخندی زد و به سرعت مشغول آنالیز شد...

پسری قدبلند با پوستی سفید و موهای مشکی که روی پیشونی کشیده اش نامنظم ریخته شده بود، به همراه شونه هایی پهن و اندامی تراشیده! امیدوار بود "خودش" باشه...

لبخندش رو پررنگ کرد و با متانت به حرف اومد:

- ببخشید، منزل آقای اوه سهون اینجاست؟

اخم کشنده ی پسر روبروش با این لحن کمرنگ تر شد ولی حفظش کرد:

● خودمم!

خشک جواب داد و نگاهش رو از پایین به بالا روی پسر ریزجثه ی روبروش که هیچ ایده ای نداشت کی میتونه باشه چرخوند و در آخر روی چشم هاش متوقف شد...

پزشک جوون که تا قبل از این درگیر تنظیم ضربان قلبش بود با این حرف نفس حبس شده اش رو رها کرد و لبخند دندون نمایی زد... با انرژی مضاعفی دستش رو به جلو دراز کرد و با لحن بشاشی شروع به معرفی خودش کرد:

- آه! خیلی از دیدنتون خوشحالم آقای اوه... من بیون بکهیون هستم...

پسر بلندتر که هنوز گیج خواب چند دقیقه ی پیش بود چند بار پلک زد و با اخم ظریف قبلیش نگاه مشکوکی به دست دراز شده به سمت خودش کرد:

His eyes [Completed]Where stories live. Discover now