Chapter 9

2.5K 675 423
                                    

در کُنج ترین مکان اون کافی شاپ نشسته بود و منتظر قرارش بود... همونطور که قهوه ی سیاه مقابلش رو با قاشق کوچیکی هم میزد به چند روز اخیر و اتفاقاتش فکر کرد...

صادقانه روزی که "پارک" از رازش پرده برداری کرد، از ته دل حرفش رو باور نکرده بود و در اون لحظات فقط تظاهر به باور قضیه کرده بود... چون محض رضای فاک!!! اینجا هالیوود نبود و اونا هم بازیگرای یه فیلم اکشن و جنایی نبودن!!!

اما اگر در اون روز تظاهر به باور ادعاهای "پارک" نمیکرد، اعتماد بیمارش که با کلی زحمت بهش رسیده بود، از بین میرفت و برای همیشه از سمت پسرک مجنون و همچنین دونسنگش پس زده میشد...

بنابراین اون روز با لبخند و اطمینان، پذیرای صحبت های بیمارش شد و قول کمک هم داده بود... اما همین که ساعت کاریش تموم شد به سرعت به خونه اش رفت و به جون لپتاپش و سایت های اینترنتی افتاد و تا صبح در مورد اون خانواده سرچ کرد... بکهیون احمق نبود که فقط بر اساس یک ادعا اون هم از سمت شخصی که به مدت دو سال بعنوان یک بیمار روانی شناخته میشد، خودش و بقیه رو سرگردون یک موضوع واهی کنه... اول باید مطمئن میشد...

بخاطر همین تمام چهار روز اخیر رو به تحقیقات گذروند و اطلاعات اون خانواده رو تا هفت نسل قبل بیرون کشید... اما هرچقدر بیشتر میگشت کمتر نتیجه میگرفت... عملاً سابقه ی اون خانواده از اشک چشم هم زلال تر و پاکتر بود!!! البته انتظار این رو هم نداشت که توی اینترنت و صفحات مجازی به واقعیت پی ببره... کسی گناهانش رو جار نمیزد...

در نهایت وقتی به بن بست خورد تصمیم گرفت به حرفهای "پارک" اعتماد و شانسش رو امتحان کنه... بهرحال یک درصد احتمال برای درستی این ادعا وجود داشت و بکهیون هم قصد داشت فعلا به اون یک درصد چنگ بزنه که بعداً مدیون وجدان خودش نشه... از طرفی، شخصی هم که قصد کمک گرفتن از اون رو داشت هم غریبه نبود و آشنای چندین ساله ی هم بودن و این باعث میشد تا اگر آخرِ این ماجرا به نتیجه ای نرسیدن و متوجه شدن که همه ی این اتفاقات یک مشت توهم بودن، بتونه بدون اینکه کل دنیا باخبر بشن، قضیه رو جمع کنه و جلوی یک فاجعه و رسوایی رو بگیره...

در کل، این داستان بزرگ ترین ریسک زندگیش بود... باید ریسک میکرد... اگر برنده ی ماجرا میشدن که هیچ... ولی اگه میباختن، اونوقت دیگه فقط از بدشانسی "پارک" بود و البته اقبال سیاهش... با سرنوشت هم نمیشد جنگید... میشد؟!!! شاید بکهیون اینسری بخاطر بیمارش مجبور میشد با سرنوشت هم بجنگه!!!

با صدای کشیده شدن پایه های صندلی مقابلش، از افکارش بیرون اومد و به چهره ی آشنای روبروش نگاه کرد:

■ هی بک، خیلی وقته ندیدمت...

فرد مقابلش با لحن دوستانه و سرزنده ای گفت و باعث شکل گرفتن یک لبخند واقعی روی لبهای پزشک جوون شد:

His eyes [Completed]Where stories live. Discover now