Chapter 8

2.4K 715 311
                                    

● هیونگ، نگاه کن... این همون کتابیه که خیلی دوسش داشتی و همیشه میخوندیش... آوردمش وقتایی که بیکاری بخونیش تا حوصله ات سر نره...

سهون با ذوق گفت و کتاب رو بین دستهای سرد دوستِ عزیزش گذاشت... دستهایی که یک زمان همیشه گرم بودن اما الان به طرز غم انگیزی سرد و بی روح شدن!!! درست مثل چشمهاش... سعی کرد فعلا به این موضوعِ دردناک فکر نکنه و غصه خوردن در مورد احوالات رفیقش رو به زمانهای تنهاییش موکول کنه... بنابراین لبخندش رو پررنگ تر کرد و به چهره ی همچنان بی حسِ پسر بزرگتر نگاه کرد و به سکوت کر کننده اش گوش سپرد... چیزی که این روزها در جواب تمام حرفها و فعالیت هاش از دوست صمیمیش نصیبش میشد!!! یا اگر پاسخی میگرفت، تنها در یک یا دو کلمه بود!!!

در سمت دیگه ی اتاق، چشمهای پزشک جوون با این حرف نامحسوس بالا اومد و زیرچشمی به اون دو دوست نگاه انداخت...

شش روز از ملاقات باشکوه این دو پسر میگذشت و از اون به بعد، روانپزشک جوون میزبان دوستِ "پارک" بود!!! سهون هرروز در یک ساعت معین که معمولا صبح ها بود، به ملاقات دوستش میومد و برای اینکه بکهیون اجازه ی دیدار رو بده، همراه با خواهش های کلامی، با چشمهایی مثل چشمهای گربه ی شِرِک بهش نگاه میکرد و قدرت مخالفت رو از پزشک جوون میگرفت... هرچند بکهیون چندبار قصد داشت پسر کوچیکتر رو مطلع کنه که این نگاه اصلا بهش نمیاد و بیشتر شبیه احمقها میشه تا مظلوم، اما باز هم خودش رو کنترل کرد و چیزی به روی خودش نیاورد...

و اما وضعیت خودش!!! در طی مدت ملاقات، روانپزشک جوون مثل یک زندانبان در گوشه ای از اتاق روی یک صندلی که بتازگی به اتاق "پارک" آورده بود، مینشست و برای اینکه به اون ها آزادی کافی رو بده، هندزفریش رو روی گوشهاش میذاشت و سرش رو به داخل گوشیش فرو میکرد... هندزفری هایی که صدایی از داخلشون پخش نمیشد!!! بهرحال نمیتونست ریسک کنه و اون دو نفر رو به حال خودشون بذاره... ممکن بود حرفهایی بزنن که به حماقت منتهی بشن و اوضاع رو از اینی که هست، پیچیده تر کنن!!! حواسش هم بود که هیچ وسیله ای از قبیل کاغذ، قلم، گوشی و امثال اینها، بینشون رد و بدل نشه...

قصد داشت خودش با نظارت کامل قضیه ی بیمارش رو پیش ببره تا به اوضاع کنترل داشته باشه... در این مدت هم در مورد مسائل مجهول و سوالات ذهنش، با "پارک" صحبتی نکرده بود و اجازه داده بود تا بیمارش فعلا بدون هیچ مشغله ای به رفع دلتنگیش بپردازه... اما تصمیم داشت بالاخره امروز بشینه و کاملا جدی با اون پسر دردساز صحبت کنه و همه چیز رو از زیر زبونش بیرون بکشه...

از افکارش بیرون اومد، صفحه ی گوشیش رو خاموش کرد و یکی از گوشی های هندزفریِ نمادینش رو از روی گوشش برداشت:

- سهون شی؟

سر پسر کوچیکتر بلافاصله بعد از صدا شدنش به سمت پزشک جوون چرخید و کنجکاو نگاهش کرد:

His eyes [Completed]Where stories live. Discover now