Chapter 11

2.2K 671 278
                                    

- از شاهدامون چه خبر؟

■ رسماً هیچی... هیچکدومشون یا حرفی نمیزنن یا ادعا میکنن که شخصی رو به اسم وو ییفان نمیشناسن و اصلا تو عمرشون همچین آدمی رو ندیدن!!!

در گوشه ای از حیاط بیمارستان بدون گرفتن نگاهش از "پارک" که روی نیمکتی نشسته و در حال خوندن کتابش بود، با شخص پشت تلفن صحبت میکرد... با جوابی که گرفت اخم ظریفی روی پیشونیش نشست:

- یعنی چی که هیچی؟!!! نمیشه که همینطوری الکی یه نفر رو تعقیب کنن!!! اصلاً بیخیالشون نشو... هر طور شده از زیر زبونشون حرف بکش... یه خورده از مهارتا و روشای اعتراف گیریتون استفاده کن!!!

آخر حرفش رو حرصی گفت و بلافاصله گوشهاش پذیرای صدای شوکه و اعتراض آمیز مخاطبش شد:

■ چی میگی بک؟!!! من که نمیتونم بدون هیچ مدرکی مَردُمو تحت فشار قرار بدم تا به چیزی که وجود نداره اعتراف کنن!!! این خلاف قانونه!!!

پزشک جوون بالاخره نگاهش رو از بیمارش گرفت و در حالیکه اخمش غلیظ تر شده بود تکخند عصبی ای زد:

- باورت نمیکنم مینسوک شی!!! یعنی انقدر راحت حرفاشونو باور کردی و بیخیالشون شدی؟!!! خودتم خوب میدونی که برای نجات "پارک" از این جهنم، به اعتراف اونا نیاز داریم... حتی اگه اون مدارک کوفتیو گیر بیاریم، بدون شهادت اونا به چیزی که میخواییم نمیرسیم!!! خوب گوش کن ببین چی میگم... برای من هیچ اهمیتی نداره که کی چه گوهی داره توی این مملکت میخوره و چطور داره داراییاشو میچاپه!!! اگه قبول کردم که این پرونده باز بشه فقط برای اثبات سلامتِ روانِ بیمارم بوده... و برای این به شاهدامون نیاز داریم... تا اونا نگن که این پسر رو واقعاً تعقیب کردن، حتی اگه ییفان و تمام تشکیلاتش از هم بپاشن، من نمیتونم از اینجا خارجش کنم...

جمله ی آخرش رو با صدای بلندتری گفت و به موهای مرتب و خوش حالتش چنگ زد:

■ بک من بیخیالشون نشدم و میدونم باید چیکار کنم... فقط به زمان بیشتری نیاز دارم تا به نتیجه برسم...

مینسوک با لحن آرامش بخشی سعی در آروم کردن پزشک جوون داشت ولی نتیجه ای عکس داد و نفس های عصبی دوستش بیشتر شد:

- وقت زیادی نداری... تا جور کردن مدارک میتونی هرجوری که دلت میخواد این مشکلو حل کنی... وگرنه این مسئله رو هم خودم حل میکنم...

■ لعنت بهت... تو هیچ غلطی نمیکنی... فاک بهش!!! چه مرگت شده؟!!! تو که هیچوقت اهل سوءاستفاده نبودی!!! یعنی اون پسر انقدر مهمه؟!

دادستان جوون شوکه از حرفهایی که شنیده بود عصبی داد زد و باعث پوزخند پزشک جوون شد:

- قسم میخورم به محض گیر آوردن اون مدارک فاکی و اثبات ادعای "پارک"، خودم میرم سراغشون و کاری میکنم تا به اشتباهات دوران بچگیشونم اعتراف کنن... پس بهتره قبل از اونکه این اتفاق بیفته به نتیجه برسی...

His eyes [Completed]Where stories live. Discover now