Chapter 32

1.8K 572 376
                                    

همونطور که دستش روی دستگیره‌ی درب بود، چشمهاش رو بست و چند نفس عمیق کشید... برای چند لحظه پیشونیش رو به سطح خنکِ در چسبوند و به تمام مقدسات التماس کرد که بعد از ورودش با صحنه‌ی غیر قابل تحملی روبرو نشه...

حلقه ی انگشتانش رو دور دستگیره محکم تر و چشمهاش رو همزمان با فاصله دادن پیشونیش از درب ورودی، باز کرد و آخرین نفس عمیقش رو کشید...

در رو باز کرد و اولین قدم رو به داخل خونه برداشت... با قدم هایی محکم به سمت سالن رفت و با شنیدن صدایی نگاهش رو به اون سمت سوق داد:

+ بک؟!!!

چانیول که با شنیدن صدای درب سالن با سرعت از آشپزخونه بیرون زده بود، حالا شاهد حضور دوستش در وسط سالن خونه اش بود!!! اون هم با ظاهری که خیلی غریب به نظر میرسید!!! بکهیون شبیه همیشه نبود!!!

موها و لباسهاش مرتب بودن و نبودن!!! به طوری بودن که پسر بلندتر دقیقاً نمیتونست بابتشون نظری بده و اسمی روشون بذاره!!! ظاهر بکهیون به طرز خاص و عجیبی پریشون اما همچنان جذاب بود!!! وحشیانه جذاب بود!!!

اما چیزی که باعث شد تا به استایلش اهمیت زیادی نده و تغییرش به شدت توی ذوق میزد چشمهاش بود!!! چشمهای بکهیون زمین تا آسمون تغییر کرده بودن!!! و نیاز به هوش و دقت زیادی نداشت تا به سرماش پی ببره!!! چشمهای پزشک جوون سرد و یخی بودن!!! به طوری که پسر بلندتر برای لحظه ای تَوَهُم زد که این سرما رو روی پوست بدنش حس کرده و به خود لرزیده!!!

+ فکر نمیکردم الان بیای!!!

چانیول که سکوت و نگاه خیره ی پسر کوتاهتر رو دید با لبخند نصفه نیمه ای سکوت عجیب بینشون رو شکوند و باعث بالا رفتن یک تای ابروی پزشک جوون شد...

- مزاحم چیزی شدم؟!

بکهیون در حالیکه نگاهش رو از حوله ی تن پوش پسر بلندتر میگرفت با لحنی خشک پرسید و همزمان داخل ذهنش به خودش یادآوری کرد که تا بحال دوست پسر سابقش رو با حوله ندیده!!!

پیشرفت خوبی محسوب میشد!!!

با این حرف، چشمهای چانیول درشت شدن و به سرعت همزمان با تکون دستهاش و صدایی که بلندتر از حد معمول بود با عجله به حرف اومد:

+ نــــه!!! فقط... فقط فکر میکردم الان بیمارستان باشی!!!

معذب گفت و موهای موجدار و نمدارش رو از روی چشمهاش کنار زد... بکهیون نیم نگاهی به ساعت مچیش انداخت و بی حوصله جواب داد:

- قراره برم... کارم اینجا زیاد طول نمیکشه... به ادامه ی کارِتون برسید...

جمله ی آخر رو به طعنه بعد از گرفتن نگاهش از پسر بلندتر و چرخیدن به سمت پله ها گفت و سرخ شدن گوشهای معشوق سابقش از چشمهاش دور موند...

His eyes [Completed]Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu