Chapter 41

1.6K 641 305
                                    

+ حالش چطوره؟

● حالش خوب خوبه... نگران نباش...

خیره به آینه ی مقابلش دکمه ی آستینش رو بست و با ادامه ی حرف سهون نگاهش از داخل آینه به گوشیش که روی میز کنار تخت قرار داشت و صدای دوستش رو پخش میکرد قفل شد:

● ولی هیونگ هر چقدرم که حالش خوب باشه بازم به تو نیاز داره...

با این حرف، آهش رو بیرون داد و نگاه غمگین و دلتنگش روبه تصویر خودش در آینه داد:

+ بهونه گیری میکنه؟

با صدای گرفته ای پرسید و متوجه نفس عمیقی که سهون در اون سمت خط کشید شد:

● گاهی اوقات... هیونگ اون بچه اس و هرچقدرم که آروم باشه بازم بهونه ی تو رو میگیره... شاید هنوز دو سالش نشده باشه ولی بازم نبودتو حس میکنه و بهت وابسته اس...

پسر کوچیکتر با لحن غمگینی گِله کرد و بعد از کمی مکث، مردد ادامه داد:

● نمیخوای برگردی؟!!!

چانیول که با حرف های سهون حس میکرد وزنه ای چند تُنی روی قلبش گذاشتن، آب دهنش رو قورت داد و شونه ی سرش رو برداشت و بدون تمرکز شروع به مرتب کردن موهاش کرد:

+ به زودی میام...

لحظه ای بعد و ناراضی از وضعیت آشفته ی موهاش، شونه رو روی میز پرت کرد و نامطمئن لب زد:

+ با بکهیون...

سهون که با شنیدن جواب تکراری دوستش کُفری شده بود با حرص گفت:

● حواست هست که تولد دخترت نزدیکه دیگه؟!!!

چانیول با قدم هایی سست به سمت تخت رفت و روش نشست و با تکیه دادن دستهاش به روی تشک به سقف اتاقش خیره شد:

+ هنوز 5 ماه به تولدش مونده و مطمئن باش که خودمو واسش میرسونم... من باید با بکهیون برگردم...

جمله ی آخر رو بعد از پلک آرومی بدون گرفتن نگاهش از سقف گفت و با پیچیدن صدای عصبانی سهون در داخل اتاق لبخند تلخی زد:

● مطمئنی که بکهیون هیونگم همینو میخواد؟!!! هیچ حواست هست که یک ماهه اونجایی و بجز سه شب بستری شدنت توی بیمارستان بخاطر زیادی موندن توی هوای سرد و دو شب آب خنک خوردنت توی بازداشتگاه بخاطر ایجاد مزاحمت چیزی نصیبت نشده؟!!! چانیول هیچ میدونی داری چیکار میکنی؟!!! اون از کریس که به جرم پولشویی گوشه ی حلفدونی داره میپوسه، اینم از تو که مثل گداها رفتی نشستی پشتِ درِ خونه ی هیونگ و همسایه هاش به جرم مزاحمت دو شب انداختنت زندان و سابقتو گُل بارون کردن!!! میدونی اگه این خبر توی کُره بپیچه چه بلایی سر شرکت میاد؟!!!

پسر کوچیکتر که جملات آخر رو رسماً فریاد زده بود با اتمامشون ساکت شد و اجازه داد تا صدای نفس زدنهاش به گوشهای دوستش برسه...

His eyes [Completed]Where stories live. Discover now