Chapter 16

2.4K 637 878
                                    

با بلند شدن صدای رینگتون گوشیش، بلافاصله چشمهاش رو باز کرد و به موبایلش که روی میزِ کنارِ تخت بود، چنگ زد و بدون توجه به شخص تماس گیرنده میوتِش کرد... به سرعت به پشت سرش چرخید و به پسری که در آرامش پشت بهش، خوابیده بود نگاه کرد... قبل از قطع شدن تماس، از روی تخت بلند شد و از اتاق بیرون رفت و گوشیش رو جواب داد:

- بله؟

■ خواب بودی؟!!! فکر میکردم الان بیمارستان باشی!!!

مینسوک در جواب صدای خشدار و خواب آلود بکهیون پرسید و پزشک جوون چند پلک محکم برای از بین بردن تاریِ دیدش زد و همزمان با پایین رفتن از پله های عمارت، به حرف اومد:

- نه امروز نرفتم بیمارستان... اتفاقاً میخواستم باهات تماس بگیرم...

■ آره دیروز سهون گفت که خودت باهام تماس میگیری ولی چون یه کار ضروری پیش اومده بود، تصمیم گرفتم خودم بهت زنگ بزنم...

این حرف باعث ایجاد اخم ظریفی روی صورت پزشک جوون و توقفش در وسط هالِ خونه­ی "پارک" شد:

- چیزی شده؟!

■ باید پارک چانیول رو ببینم...

اخمش عمیقتر و چشمهاش ریز شدن:

- برای چی؟!

■ یکسری از کارای حقوقیش هست که به امضاش نیاز دارن و چون دیروز زود رفتین، من نتونستم کاراشو تموم کنم... بخاطر همین میخوام امروز ببینمش و امضاشو بگیرم که شَرش کنده بشه...

- چیز بدی که نیست؟!

■ نه نگران نباش...

مینسوک با اطمینان جواب داد و باعث شد تا بکهیون نفس راحتی بکشه و بدنش از حالت انقباض در بیاد:

- مشکلی نیست... برای چه ساعتی باهاش هماهنگ کنم؟!

■ تا ظهر کار دارم و سرم شلوغه... بعد از نهار خوبه...

- باشه بهش میگم...

بکهیون با تکون سرش تایید کرد و به سمت آشپزخونه قدم برداشت که با سوال ناگهانی دادستان، چشمهاش درشت و گامهاش متوقف شدن:

■ میخوای بیام دنبالت تا با هم بریم؟!

پزشک جوون بعد از چند پلک گیج و باز و بسته کردن دهنش، به سرعت اولین جوابی که به ذهنش خطور کرده بود رو بیان کرد:

- نـــه!!! من خودم یه ذره زودتر میرم که اوضاعش رو هم چک کنم... آدرسشو واست میفرستم...

■ باشه پس میبینمت...

مینسوک با بی حواسی بدون توجه به لحن متفاوت دوستش قطع کرد و بکهیون هم با نفس عمیقی گوشیش رو از کنار گوشش پایین آورد... وارد آشپزخونه شد و موبایش رو روی کانتر انداخت و به موهاش دست کشید... قهوه ساز رو روشن کرد و به سمت دستشویی برای شستن دست و صورتش رفت... خیلی زود دوباره به آشپزخونه برگشت و به قهوه ساز چشم دوخت...

His eyes [Completed]Where stories live. Discover now