بعد از مرتب کردن پتو و اطمینان از دمای محیط، از اتاق خارج شد و دربش رو به آرومی بست...
● خوابید؟!!!
با صدا و سوال سهون که با دست های گره خورده بر روی سینه اش در ابتدای راهرو ایستاده بود، به سمتش برگشت و سرش رو به معنای تایید تکون داد و با قدمهایی آروم به سمت آشپزخونه حرکت و از کنارش عبور کرد...
● حالش خیلی بهتر شده...
خبری اعلام کرد و باعث توقف قدم های پسر بلندتر در چهارچوب آشپزخونه شد... چانیول به سمتش برگشت و نفس عمیقی کشید:
+ آره خیلی بهتره ولی نیاز به استراحت بیشتری داره...
سهون لبهاش رو جمع و با حالت متفکری سرش رو بالا و پایین کرد و در انتها با رفتن دوستش به داخل آشپزخونه پوزخندی زد و قدم های بلندی رو برای رسیدن به آشپزخونه برداشت و بعد از رسیدن به چهارچوبش با صدایی حرصی به حرف اومد:
● اما حال هیونا خوب نیست...
لیوان داخل دستهای چانیول که در حال شستنش بود داخل سینک رها شد و با چشمهای درشت شده و وحشتزده چرخید و رو به دونسنگش مضطرب پرسید:
+ حالش خوب نیست؟!!! چرا؟!!! چی شده؟!!!
● چرا خودت نمیای ببینی چش شده؟!!!
سهون با دستهایی که روی سینه اش گره میزد، طلبکارانه پرسید و چانیول قدمی به سمتش برداشت...
+ خواهش میکنم سهون!!! بهم بگو چی شده؟!!!
عاجزانه پرسید و پسر کوچیکتر که توانایی تحمل این حالتش رو نداشت، بازدمش رو حرصی بیرون داد و خیره به مردمک های مقابلش که از استرس میلرزیدن جواب داد:
● دلتنگ پدرشه... بی قرار آغوش پدر بی فکر و احساسشه... ناراحته از اینکه باباش حتی یادش نمیفته که حالشو بپرسه و سرش تماماً با یکی دیگه گرمه...
بدون توجه به چشمهایی که با هر جمله اش در ناامیدی و ناراحتی غرق میشدن، بیرحمانه تیر خلاص رو زد:
● غصه داره از اینکه باباش دوستش نداره...
+ مزخرف نگو...
چانیول با صدای گرفته ای حرفش رو قطع کرد و با قلبی سنگین به کابینت های پشت سرش تکیه داد و سرش رو پایین انداخت و به سرامیک های مقابل پاهاش چشم دوخت...
ابروهای سهون با سکوتی که ایجاد شده بود به هم نزدیک شدن و قدمی به جلو برداشت:
● نمیخوای دخترتو برگردونی پیش خودت؟!!!
پلک های چانیول بهم فشرده شدن و بعد از نفس عمیقی بدون بالا آوردن سرش با صدای خفه ای جواب داد:
+ بک به مراقبت نیاز داره...
● هیونا هم به مراقبت نیاز داره!!!
![](https://img.wattpad.com/cover/222199081-288-k719661.jpg)
CZYTASZ
His eyes [Completed]
Romans[BOOK 1] بیون بکهیون روانپزشکی که به دلیل قوانین مزخرفی که در بیمارستانشون در مورد برخورد با بیمارها داشتن و اونها رو آزار میدادن مجبور به استعفا شد و به دنبالش درخواست فعالیت در یک بیمارستان روانی خوشنامی رو داد که به برخورد خوبشون با بیمارها شهرت...