Chapter 51

1.7K 463 128
                                    

خیره به منظره‌ی مقابل آخرین پُک رو به سیگارش زد و بدون ایجاد تغییر در زاویه ی دیدش فیلترش رو از بین انگشتهای کشیده اش رها کرد...

نسیم خنک و مرطوبی می‌وزید و بین موهاش نفوذ میکرد و باعث رقصشون میشد... سکوت نسبی فضا که با صدای امواج دریا تلفیق میشد، آرامش رو در وجودش تزریق و گره های کور ذهنش رو آزاد میکرد...

نفس عمیقی کشید و نگاهش رو از آبیِ بی‌انتهای مقابلش گرفت و به دسته گلی که در دست داشت داد... زیبا بودن... زیبا و خاص...

دستش رو بالا آورد و مقابل صورتش گرفت و از نزدیک و با دقت بیشتری به گلبرگ های ریز بنفش و یاسی رنگ خیره شد...

بعد از مدت کمی، لبخند محوی زد و در نهایت خم شد و گل های استاتیسی که توسط کاور و ربانی سفید رنگ تزیین شده بودن رو مقابلش پاهاش روی شن های ساحل گذاشت و صاف ایستاد...

طولی نکشید تا موج کوچیکی از دریا که از باقی موج ها پیشروی بیشتری داشت به زیر دسته گل نفوذ کرد و کمی بعد در آغوشش گرفت و به حجم وسیع پشت سرش پیوست...

بکهیون خیره به دسته گلی که هر لحظه دورتر میشد پلک های آرومی میزد و امیدوار بود تا غم و اندوه وجودش هم همراه اون گل ها بوده باشن...

* شما آدم مهربونی هستید...

صدای آروم و نازکی، پزشک جوون رو از افکارش خارج کرد... با تردید و تعجب به سمت صدا برگشت و با دیدن صاحبش ابروهاش بالا پریدن:

- با من بودی؟!!!

خیره به دختر بچه ای که چند قدم دورتر ایستاده بود، مردد پرسید و نگاهش رو روی چهره ی مقابلش چرخوند...

موهای بلندی که کمی بالاتر از کمرش بودن، ابروها و مژه های پرپشتی که همگی سفید بودن در کنار چشمهای نقره فامش زیبایی خاص و خیره کننده ای رو به اون دختر هفت-هشت ساله داده بودن... اون بچه زال بود!!! یک الهه ی زال...

دختر بچه سرش رو در جواب، بالا پایین کرد و قدمی به جلو برداشت و خجالت‌زده انگشتهای دو دستش رو در هم گره زد و با صدایی نرم و زبونی که باعث میشد تا لغات "س" و "ش" رو به طرز با نمکی تلفظ کنه به حرف اومد:

* مامانم میگه آدمایی که به دیگران گل هدیه میدن خیلی مهربونن و قلب بزرگی دارن و شما الان به دریا گل هدیه دادین!!! پس شما خیلی مهربونید... آجوشی...

به سرعت توضیح داد و در آخر واژه ی آجوشی رو با کمی تاخیر و خجالت همراه با دزدیدن نگاهش اضافه کرد و باعث ایجاد لبخند بزرگی بر روی لب های پزشک جوون شد...

بکهیون تکخندی از حالت دخترک زد و با قدم های آرومی به سمتش حرکت کرد و با رسیدن بهش، مقابلش زانو زد و خیره به چهره ی زیباش که حالا در برابر صورتش قرار داشت با لحن مهربونی پرسید:

His eyes [Completed]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin