Chapter 5

2.6K 753 307
                                    

به محض باز شدن درب شیشه ای، به داخل قدم گذاشت و وارد شد...

با برخورد گرما به پوست صورتش، نفس عمیقی کشید و لبخند محوی روی لبهاش نشست که از زیر شالگردنش مشخص نبود...

همزمان با نزدیک شدن دختر جوونی که یکی از کارمندان اون فروشگاه بزرگ بود، شالگردنش رو که دور گردنش تا بالای لبهاش بسته بود باز کرد و اجازه داد فقط از دو طرف گردنش آویزون بمونه...

# خوش اومدین... چطور میتونم کمکتون کنم؟

دختر فروشنده بعد از تعظیم کوچیکی با لبخند درخشانی گفت و منتظر موند...

بکهیون هم با لبخندی به حرف اومد:

- لباس گرم برای خودم میخوام...

دختر سری تکون داد و دستش رو به منظور راهنمایی به سمتی دراز کرد و به راه افتاد... پزشک جوون هم به دنبالش از بین رگال های متعددی که در اونجا قرار داشت، حرکت کرد...

کم کم زمستون نزدیک تر میشد و هوا هم با سخاوتمندی تمام، سردتر شده بود... بنابراین بکهیون تصمیم گرفت در مسیر برگشت به خونه اش از بیمارستان، به فروشگاه سر بزنه و چند دست لباس گرم برای خودش تهیه کنه...

با رسیدن به قسمت مربوطه، دخترک عقب نشینی کرد و یک قدم عقب تر از پزشک جوون ایستاد تا فضای لازم برای یک انتخاب راحت رو در اختیار مشتریش بذاره...

پسر قدکوتاه بین رگال ها میگشت و هر کدوم از لباس ها که از نظرش مناسب می اومد، بعد از پیدا کردن سایز مورد نیازش برمیداشت و به دست دختر پشت سرش میداد...

بعد از انتخاب چندین دست لباس و اطمینان از کافی بودنشون به سمت اتاق پرو رفت. در بخش پرو لباس، نگاه بی حسی به مبل های راحتی که برای همراهان خریداران گذاشته شده بود، کرد و بعد از تحویل گرفتن لباس ها از دختر فروشنده وارد یکی از اتاقک ها شد... بهرحال اون همیشه تنها بود و با کسی به خرید نمیومد که حالا بخواد حسی مثل حسرت یا تنهایی از دیدن چنین مناظری پیدا کنه... صادقانه اعتقادی هم به این حس ها نداشت...

بعد از امتحان تمامی لباس ها از اتاقک بیرون اومد و به سمت صندوق برای تسویه حساب به راه افتاد... در این مسیر، اتفاقی چشمش به پالتوی بلند طوسی رنگی خورد که باعث توقفش شد...

به محلی که پالتو در اونجا قرار داشت، نزدیک شد و بعد از برانداز کردن دقیق و بررسی جنسش، لبخند کجی زد و اون رو هم برداشت و به خریدهای قبلی که دوباره در دست دخترک بود اضافه کرد... نیازی به امتحان کردنش نداشت... ازش خوشش اومده بود پس باید میگرفتش...

بعد از حساب پول خریدها و خروج از فروشگاه، به پارکینگ رفت و با ماشینش به سمت خونه به راه افتاد...

دوش آب گرمی که بلافاصله بعد از ورود به خونه گرفت، حسابی سرحالش کرد... اونشب کلی کار داشت و میدونست که تا دیروقت بیداره. بنابراین قهوه به دست از آشپزخونه خارج شد و به اتاق خوابش رفت تا به پوشه هایی که روی تختش گذاشته بود رسیدگی کنه...

His eyes [Completed]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora