Chapter 42

1.8K 625 376
                                    

درب کوتاه حیاطش رو باز کرد و بعد از وارد شدن، پشت سرش بست... با قدم هایی که روی زمین کشیده میشدن به سمت ساختمون خونه اش حرکت کرد و هر قدم که نزدیکتر میشد، ابروهاش بالاتر میرفتن...

با رسیدن به درب ورودی، ایستاد و ابروهاش به طور نامحسوسی به هم نزدیک شدن... در نهایت با پلک خسته ای نگاهش رو از جای خالی پسری که طی دو ماه اخیر اشغال شده بود گرفت و با نفس عمیقی کلیدهاش رو از جیب شلوارش خارج و قفل خونه اش رو باز کرد...

وارد خونه اش شد و با سری پایین افتاده کفش هاش رو از پاهاش خارج کرد... هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بود که وسط سالن متوقف شد... مردمکهای غمگینش رو از پارکت های قهوه ای رنگ زمین گرفت و با چرخوندن سرش، از روی شونه ای نگاه گرفته ای به درب ورودی کرد...

گویا بالاخره چانیول خسته شده و رفته بود!!! برگشته بود به جایی که کلی دلیل برای بودنش وجود داشت... دلایلی که خیلی بزرگتر و مهمتر از پسری که روزی محو چشمهاش شد و در نهایت به نابودی رسید، بودن... و همین حقیقت باعث سنگینی قلب پزشک جوون شد...

صادقانه بکهیون انتظار داشت که چانیول بیشتر تلاش کنه... پزشک جوون تلاش های بیشتری رو حق خودش میدونست... اگر فقط یک خورده بیشتر تلاش میکرد اونوقت بکهیون هم یک فرصت به خودشون میداد...

پزشک جوون دیگه نمیتونست به همین شکل ادامه بده... واقعاً نمیتونست...

در طی این دو ماه خیلی با خودش کلنجار رفته و فکر کرده بود و همه ی اونها تنها یک نتیجه داشتند؛ فرصتی دوباره...

بکهیون یکبار تمام تلاشش رو برای فراموشی گذشته ی خودش با چانیول کرده و موفق هم شده و به روال عادی زندگی برگشته بود اما از زمانی که پسر قد بلند دوباره برگشته و خودش رو نشون داده بود تمامی زحماتش از بین رفتن و مثل آبی روان راهی جوی آب شده بودن...

و بکهیون با وجود تمامی دلخوری ها، زخم های حک شده روی قلب و روحش، کینه ها و کدورت ها و حتی نفرت عمیقی که روی دوشش حمل میکرد تصمیم گرفت که نه به چانیول بلکه به خودش فرصتی دوباره بده... پزشک جوون حق داشت که برای مدتی حتی کوتاه باب میل خودش و چیزی که آرزوش رو داشت زندگی کنه...

و دقیقا زمانی که کشمکش های درونیش آرام گرفته بودن و بک با خودش به یک نتیجه ی روشن و واضح رسیده بود، چانیول دوباره خیلی زود خسته شده و جا زده بود!!! دقیقا مثل دفعه ی پیش و همین امر باعث ایجاد خراش دیگه ای رو قلبش شد...

- آدما هیچوقت تغییر نمیکنن...

زیر لب به تلخی زمزمه کرد و نگاه غمگینش رو از درب خونه اش گرفت و وارد اتاق خوابش شد... بی حوصله بدون توجه به حجم غیر قابل تحمل داخل گلوش برهنه و وارد حمام شد...

دوش آب رو بعد از تنظیم دما باز کرد و بی حرکت اجازه داد تا تمام بدنش خیس بشه... چشمهاش رو بست و با شکل بستن تصویر چشمهایی درشت و مشکی در پشت پلکهاش، اونها رو، به روی هم فشار داد و بی توجه به بزرگتر شدن حجم داخل گلوش سرش رو بالا گرفت و اجازه داد تا قطرات پرفشار آب مستقیم با صورتش و پلکهای بسته اش برخورد داشته باشن و بی صدا لب زد:

His eyes [Completed]Where stories live. Discover now