Chapter 25

2K 571 445
                                    

× بالاخره تصمیم گرفتی چیکار کنی؟

با صدای پسر برنزه از افکارش خارج شد و نگاه گیج و سوالیش رو بهش دوخت... چند پلک برای برای جمع و جور شدن حواسش زد و وقتی دید متوجه منظور رئیسش نمیشه لبهاش رو از هم فاصله داد:

- در مورد چی؟!

با ابروهای بالا رفته و کنجکاوانه پرسید و جونگین که پشت میز ریاستش نشسته بود نفس عمیقی کشید:

× چانیول...

با این حرف، ابروهای پزشک جوون به هم نزدیک و نگاهش جدی شد:

- مگه قرار بود تصمیمی بگیرم؟!

با جدیت پرسید و باعث شد که رئیس برنزه بازدمش رو به بیرون فوت کنه:

× بک... خودت خوب میدونی که دارم در مورد چی حرف میزنم!!!

با خونسردی گفت و دهن بکهیون باز شد تا حرفی بزنه اما ادامه داد و مانع شد:

× تا کِی میخوای به این وضع ادامه بدی؟!

با ناراحتی پرسید و با سوالش، پسر کوتاهتر که اخمش به عمیق ترین حالت ممکن رسیده بود نگاهش رو ازش گرفت و به میز مقابلش دوخت:

- تا وقتی که عقلش بیاد سرِ جاش...

به سردی گفت که با سوال جونگین حس کرد میخواد یه چی رو خورد کنه:

× به نظرت عقلش میاد سرِ جاش؟!

وقتی که نگاه عصبی پزشک جوون به سمتش برگشت ادامه داد:

× هنوز نفهمیدی که اون تصمیمشو گرفته و خیلی هم واسش جدیه؟!

- نکنه توقع داری که به خواسته ی احمقانه اش تن بدم؟!

بکهیون بلافاصله با عصبانیت پرسید و جونگین فقط سرش رو به دو طرف تکون داد و با خونسردی تلاش در آروم کردن پسر بی قرار روبروش کرد:

× نه... صادقانه همچین توقعی ندارم... ولی چاره چیه؟! بخواییم نخواییم چانیول این راهو انتخاب کرده و ما هم فقط باید همراهش باشیم...

پزشک جوون چند لحظه ناباور به پسر برنزه خیره شد و بعد تکخندی عصبی زد:

- همراهش باشیم؟!!! همراهِ چی؟!!! حماقتش؟!!!

و بعد سرش رو تکون داد و خنده ی تمسخر آمیزی کرد... جونگین برای لحظاتی به حالت هیستریک پسر کوتاهتر نگاه کرد و پلک زد... بعد از مکثی کوتاه، نفس عمیقی کشید و سعی کرد حرف آخرش رو بزنه:

× بک...

خنده های ریز بکهیون با صدا شدنش قطع شد و نگاه نگرانش رو بهش دوخت... با چشمهاش به رئیسش التماس میکرد که دیگه ادامه نده!!! جونگین با دیدن حالت نگاهش لبهاش رو، به روی هم فشار داد و تمام تلاشش رو کرد که نگاهش رو از مردمک های لرزون روبروش نگیره:

His eyes [Completed]Where stories live. Discover now