Chapter 46

1.7K 549 526
                                    

به همراه دو ماگی که حاوی دمنوش بابونه بودن از آشپزخونه خارج شد و به سمت سالن حرکت کرد... با رسیدن به کاناپه ها یکی از ماگ‌ها رو روی میز و مقابل پسری که مشغول مطالعه بود گذاشت و فراموش نکرد که قبل از نشستن در کنارش، بوسه ای بر روی شقیقه اش بکاره...

روی کاناپه ی دونفره ای که در کنار تکنفره ای که توسط پسر دیگه اشغال شده بود نشست و با لذت به تماشاش نشست...

نگاهش رو از روی موهای مشکیش که به سمت بالا هدایت شده بودن و باعث نمایان شدن پیشونی زیباش میشد پایین آورد و روی چهره ی مهتابیش که عینک گرد و ظریفی بر روی تیغه ی باریک و کوتاه بینیش قرار داشت و چشمهای ریزش رو قاب گرفته بود، چرخید و در انتها بعد از مکثی چند لحظه روی لبهای باریکش، مردمکهاش پایین تر رفتن روی اندامش چرخیدن...

پسر مقابلش با ژستی جذاب در حالیکه پای راستش رو بر روی پای چپش انداخته بود، با تکیه‌ی آرنجهاش بر روی دسته های کاناپه کتاب داخل دستهاش رو مطالعه میکرد...

استایلش با اون پیراهن سفید نخی که تنها دارای چهار دکمه با مدل گره برروی یقه اش بود و همچنین شلوار مردانه ی سفید رنگ به طرز نفسگیری عالی به نظر میرسید...

بدون گرفتن نگاهش از الهه‌ی مقابلش ماگش رو به لبهاش رسوند و کمی از اون مایع گرم رو نوشید... با پیچیدن طعم تلخ دمنوش در داخل دهانش ابروهاش به هم نزدیک شدن و همزمان با برگردوندن ماگ به روی میز با تکخندی به حرف اومد:

+ هیچوقت نفهمیدم چیکار میکنی که دمنوشات مزه ی خوبی دارن؟!!! مثل اینکه نیاز به استعداد و مهارت خاصی داره که من ازش بی بهره ام!!!

با لحنی شوخ و پر انرژی گفت و حرفش باعث بالا اومدن سر و نگاه پسر مقابلش شد... پسرک خیره به چشمهاش همراه با لبخند ملیحی جواب داد:

- نیاز به هیچ مهارت خاصی نداره یول...

چانیول با شنیدن جوابش و البته اسمش به اون شکل که تا به اون لحظه توسط پسر مقابلش به کار نرفته بود، کمی جا خورد و بعد از چند لحظه با چشمهایی که کمی ریز کرده بود گفت:

+ یول؟!!! تا حالا اینجور صدام نکرده بودی!!!

که جوابش تنها بزرگتر شدن لبخند و هلالی شدن چشمهای مقابلش بودن... پسرک نگاهش رو بدون هیچ حرفی از چانیول گرفت و دوباره به کتاب داخل دستهاش خیره شد...

پسر بلندتر که سکوت پسر کوتاهتر رو دید تصمیم گرفت که فکرش رو از اسمش که به شکل جدیدی توسط الهه ی مقابلش مخفف شده بود منحرف کنه و فقط به تماشاش بشینه... حس دلتنگی عمیقی نسبت به فرد روبروش داشت که فکر میکرد هرچقدر هم نگاهش کنه برطرف نخواهد شد!!!

تا اینکه دقایقی بعد با بخاطر آوردن چیزی چشمهاش درشت شدن و باعث شد تا نگاهش رو از منظره‌ی مقابلش بگیره و با چرخوندن سر و مردمکهای کنجکاوش اطراف خونه رو رصد کنه و در نهایت با به نتیجه نرسیدنش سوالش رو به خطاب به پسرک به زبون آورد:

His eyes [Completed]Where stories live. Discover now