Chapter 24

1.9K 546 245
                                    

از پله های عمارت در حال پایین رفتن بود که با دیدن دوست پسرش که بر روی یکی از کاناپه ها مشغول مطالعه بود، متوقف شد... هیچ ایده ای در مورد زمان برگشت پسر کوتاهتر به خونه رو نداشت، چون اصلاً متوجهش نشده بود!!! این اولین باری بود که مورد بی توجهی معشوقش قرار میگرفت و میدونست که این تقصیر خودشه...

متوجه بود که روزِ قبل، زیاده روی کرده و بد حرف زده، اما از طرفی هم به خودش حق میداد!!! پسر بلندتر هر ثانیه از زندگیش رو در حال عذاب کشیدن بود و هیچکس از این موضوع خبر نداشت!!! چانیول عقیده داشت که یک زندگی عادی و بدون حاشیه، کوچیکترین حق هر فرد بود و چان هم خودش رو مستثنا نمیدید و برای رسیدن به اون نقطه، از هیچ تلاشی دریغ نمیکرد!!!

آهی کشید و باقی پله ها رو هم گذروند... به سمت کاناپه ها رفت و روبروی دوست پسرش نشست اما توجهی دریافت نکرد!!! کمی روی کاناپه جا به جا شد و مردد به حرف اومد:

+ کِی اومدی؟

- یک ساعتی میشه...

پزشک جوون بدون گرفتن نگاهش از کتاب، مختصر جواب داد و این بازخورد، پسر بلندتر رو ناامید کرد... ناامید بخاطر تصورش از دوست پسرش!!! اون همیشه فکر میکرد که پسر کوتاهتر به تصمیماتش احترام میذاره و برای راحتیِ زندگیش هر کاری میکنه... اما ظاهراً بکهیون قصد عقب نشینی و کوتاه اومدن نداشت!!!

نفس عمیقی کشید و سعی کرد تا یک بار برای همیشه این بحث رو تموم کنه و البته به نتیجه برسونه... حالا که ظاهراً توی زمین بازیش تنها مونده بود، باید تمام تلاشش رو برای دفاع از حق طبیعی و قانونیش میکرد:

+ صحبت دیروزمون نصفه موند...

با خونسردی بعد از چرخوندن نگاهش روی چهره ی آرومِ بکهیون اعلام کرد و با این حرف، سرِ پزشک جوون با اخمی ظریف و نگاهی جدی بالا اومد:

- یادم نمیاد صحبت ناتمومی داشته باشیم!!!

به سردی گفت و نگاهش روی نیشخند پسر بلندتر نشست...

+ بهت نمیاد آلزایمر گرفته باشی دکتر بیون!!!

"دکتر بیون" رو به طعنه با نیشخندی که در گوشه ی لبش جا خوش کرده بود گفت و این لحنِ جدید، بکهیون رو شوکه کرد که البته تعجبش به چهره اش راه پیدا نکرد و همچنان خودش رو خونسرد نشون داد!!!

- آلزایمر نگرفتم و خوب یادمه که گفتم اون بحث همونجا تمومه...

ابروهای پسر بلندتر به هم نزدیک شدن و نگاهش جدی شد:

+ منم گفتم تموم نشده، چون من میخوام درمان بشم...

بکهیون دهن باز کرد تا حرفی بزنه اما چانیول مانع شد و ادامه داد:

+ بک من دارم عذاب میکشم و تنها راه نجاتم همینه... نیاز دارم تا همه چی رو فراموش کنم... اون دو سال کوفتی رو فراموش کنم... خاطرات نحسم رو فراموش کنم... اینهمه بلایی که سرم اومده رو فراموش کنم...

His eyes [Completed]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin