Chapter 37

1.8K 586 396
                                    

با ابروهایی که از استرس به هم گره خورده بودن در طول راهرو قدم میزد... هیچ ایده ای نداشت که چه مدت گذشته و تنها چیزی که احساس میکرد اضطرابی عمیق و عجیب بود که مثل مار در داخل شکمش حرکت میکرد...

جونگین با دیدن حالتش تکیه اش رو از دیوار گرفت و به سمت پسر بلندتر حرکت کرد و با ایستادن در مقابلش مانع حرکتش شد:

× نگران نباش... همه چی خوب پیش میره... برو یه خورده بشین...

با گذاشتن دستش به روی شونه اش و فشردنش با لحنی گرم و آروم گفت و باعث شد تا چانیول نفس عمیقی بکشه و سرش رو به دو طرف تکون بده...

سهون هم با تردید به دوستش نزدیک شد و بازوش رو نوازش کرد:

● هیونگ با راه رفتنت که چیزی درست نمیشه!!! برو بشین خواهش میکنم...

با اتمام حرفش پسر بلندتر رو کمی به سمت صندلی ها هدایت کرد اما دوستش با ثابت نگه داشتن قدم هاش مانع شد...

+ نمیتونم بشینم سهون... از شدت استرس، دارم بالا میارم... چرا تموم نمیشه پس؟!!!

چانیول بعد از نگاهی زیر چشمی به خانواده ی همسرش که چند قدم دورتر با بی قراری روی صندلی های فلزی نشسته بودن، با صدایی مضطرب گفت و ابروهاش رو بیشتر در هم کشید...

پسر برنزه لبخند محوی زد و هر دو شونه ی پسر بلندتر رو گرفت تا توجهش رو به خودش جلب کنه و بعد با لحن مطمئنی به حرف اومد:

× میدونم که چه حالی داری و کاملا درکت میکنم... ولی باور کن که همه چی عادی و خوبه و نیازی به این همه نگرانی نیست...

● جونگین راست میگه... هیچ چیزی برای نگرانی وجود نداره و مطمئن باش همه چی تحت کنترله...

سهون هم در ادامه اضافه کرد و جونگین متوجه کاهش رنگ اضطراب در چشمهای درشت مقابلش شد...

چانیول سرش رو به معنای تایید تکون داد و لبهاش رو از هم فاصله داد تا حرفی بزنه که باز شدن دربهای اتاق عمل مانع شد...

پسر بلندتر با چشمهایی درشت شده و قدم هایی بلند به سمت پزشکی که خارج شده بود حرکت کرد و با ایستادن در مقابلش بلافاصله با صدایی مضطرب پرسید:

+ چی شد خانم دکتر؟!!! حالشون چطوره؟!!!

پزشک معالج بعد از گردوندن نگاهش بر روی جمعیت کوچیک مقابلش خیره به مرد بلند قدی که با چشمهایی منتظر و مضطرب نگاهش میکرد با لبخند مهربونی جواب داد:

@ تبریک میگم... حال همسرتون و پرنسس کوچولوتون کاملا خوبه و شما میتونید بعد از اینکه به اتاقشون منتقل شدن ببینیدشون...

با اتمام حرفش بی توجه به خوشحالی و تشکرشون از بین جمعیت رد شد و تنهاشون گذاشت... لحظاتی بعد چانیول با کشیده شدن در آغوش محکمی به خودش اومد و بازدمی که در سینه اش حبس شده بود رو بیرون داد و پلک هاش رو برای لحظاتی بست...

His eyes [Completed]Where stories live. Discover now