خیانت - صفحه‌ی 3

546 11 0
                                    

خب؟ شما اگر جای من بودید چه حسی داشتید؟ اصلا میتونستید حسی داشته باشید؟ خبر خیانت عشق دبیرستانت رو از گوش کارگر خونه‌ات بشنوی. اونم با کلّی شک و تردید و خجالت. نمیدونی الان عصبانی باشی، به این دختر روی خوش نشون بدی و آرومش کنی، یا اون یکی جنده رو پیدا کنی.

«ازت خیلی ممنونم. میتونی به ادامه کارت برسی.»
«خانوم یک وقت از دست من عصبانی نشید. من حقیقتش ...»
«قبلش اون تلفن رو بیار برای من.»
«چشم ...»

هراسون زنگ زدم به مدیریت ساختمون و ازش خواستم فیلم دوربین‌های امنیتی ورودی رو بهم نشون بده. اوّل با کلّی ناز و ادا و "نمیشه" و "الان وقت نداریم" و اینها میخواست از سرش باز کنه که چنان دادی سرش زدم که خودم باورم نمیشد این صدا از حنجره من بیرون میاد. فرناز هم یه تکونِ خیلی بدی خورد و دوباره بدونِ اینکه اصلا به روی خودش اورده باشه کارش رو ادامه داد.

درسته. میگن آدمها بهتره موقع عصبانیت تصمیم نگیرند. بهتره نه برای کسی نامهبنویسن و نه حرفی رو پشت تلفن به طرف بزنن. آدم باید به خودش فرصت بده، ولی موضوعفرصت دادن به من نبود. وقتی حسام به خودش اجازه‌ی خیانت داده، یعنی مدتهای زیادیبه این قضیه فکر کرده و رابطه زناشوییِ ما خیلی قبل تر از اینها جنازه شده. باوجود عصبانیّت زیاد میتونستم این قضیه رو درک کنم. انتقام من از هرکدوم از این دونفر هیچ چیزی رو حل نمیکرد. حتی خشم خودم رو هم آرامش نمیداد. پس چیکار میکردم؟
فرناز رو نشوندم پای تلویزیون و فیلم‌هایدو روز پیش رو پشت سر هم نشونش دادم. خب، خیلی هم کار سختی نبود. از اونجایی کهاین هفته هیچکس سِشِن نداشت و دختری به این ساختمون نیومده بود، پیدا کردن ایندختر کارِ سه دقیقه بود.

«خودشه خانوم! ببینید ... شال سورمه‌ای داره ...»
«این؟»
«بله. ببینید داره ...»
«واقعا این؟»
زدم زیر خنده. باورم نمیشد شوهرم پدوفیل باشه. البته از کجا معلوم؟ ممکن بود سنّشخیلی بیشتر از این حرفا باشه و آدمها رو که نباید از روی ظاهر قضاوت کرد. یه دخترهریزه میزه‌ی خوش هیکل میتونست بیشتر از اینها سن داشته باشه.
«خانوم مطمئنم ... »
آخ، باورش سخت بود که من باید با این دختر روبرو میشدم. میخواستم دعوتش کنم و یهصحبت کوچولویی باهم بکنیم. کلی نقشه‌های جورواجور کشیدم توی مغزم و نمیدونم چی شدکه اصلا اونجوری پیش رفت. اون بعدازظهر واقعا برام لذتبخش تموم شد. خیانتی که قراربود زندگی منو در هم بشکنه، تبدیل به فرصتی شد که به عقل هیچ موجود زنده‌اینمیرسید.

«خانوم؟ حالتون خوبه؟ میخواین یه چیزی براتون بیارم میل کنید؟»
«فکر میکنی این دختر چند سالش باشه؟»
«چی بگم خانوم ...»
«حدس بزن.»
«هجده؟ نوزده سال؟»
«هجده نوزده سال ...»
«درسته؟»
«میخوای بفهمی؟»
«بهش فکر نکنید شما. به نظرم با آقا حسام این موضوع رو مطرح کنید. شاید اصلاسوتفاهمی بوده.»
باقی حرفامون واقعا یادم نیست. فقط این رو به خاطر دارم که اون شب یه دعوای حسابیبا حسام کردم. به قدری که فقط دو سه دقیقه بهش اجازه حرف زدن دادم وقتی به تته پتهافتاد و مثل همه مردای دروغگو شروع کرد به تپق زدن، معلوم شد چه گندی زده. با خودمفکر میکردم چرا؟ نکنه من واسش کمم؟ یعنی یک آدم باید اینقدر پر توقع باشه که یهمیسترس براش کم باشه؟ نه، نه اصلا. این کرمِ کون این آدمهای دوره زمونه است که تویوجود کثیف انسان ها میلوله و بقیه رو آزار میده. اشکالی نداره. من حسام رو همون شبهم بخشیدم. بهش حق دادم که بخاطر کار و مشغله‌ی زیاد من و درگیریم با ساب‌هایدختر، خیلی به نیازهای جنسیش بها ندادم.

Mistress Roxanne Diaries | خاطرات میسترس رکساناWhere stories live. Discover now