یادداشت چهارم: قسمت چهارم

732 15 0
                                    

دفترچه‌ای که همین حالا دارم توش می‌نویسم رو باز کردم، یک ورق ازش کندم و با مداد گذاشتم جلوش. گفتم: «خیلی خب. واسه جبران کثافت کاریت، بیست بار می‌نویسی "من، یک جنده‌ی کثیف هستم."»
«چرا؟»
«شد چهل بار.»
و مثل بچه مدرسه‌ای ها شروع کرد به مشق نوشتن. آخ که چه مزّه میداد، یکی رو تا کثافت‌ِ وجودش بیاری پایین، بهش نشون بدی، و بعد تازه پروسه‌ی آدم شدنش رو شروع کنی. محشر بود.

نوشتنش که تموم شد، ورق رو آروم به طرف من هول داد و زیر لب گفت: «بفرمایید.»
گفتم: «چی نوشتی؟»
«من ... یه جنده‌ی کثیف هستم.»
«آخی... طفلکی. چرا اینو زودتر نگفتی بهم؟»
«خانوم ... »
«خانوم؟ خانوم شد جواب؟ نه. تو وضعت خیلی خیلی خرابه.»
«هرچی شما خواستید نوشتم ... »
«نه. تو واقعیتت رو نوشتی. و من دلم میسوزه برای جوون‌های کشورم. نباید اینطوری کثیف و هرجایی بار بیان. خصوصا وقتی پاشونو میذارن بیرون. مملکت ما که دیگه مثل سابق نیست. باید نماینده‌ی دخترای سرزمینمون باشی.»
«واقعا نمیفهمم ... »
«اشکال نداره. یه حکمتی بوده که من اومدم اینجا و من و تو همسفر شدیم...»
دختر سکوت کرد. و من ادامه دادم:
«آره، واقعا خوب شد. گیر بد کسی هم افتادی آخه. من شغلم معلمّیه. جک و جونور‌هایی مثل تو رو تحویل میگیرم و دسته‌گل تحویل میدم. نگران نباش، عزیزم. درستت میکنم.»
دوباره داشت دلیل و بهونه میوورد، امّا من حوصلم سر رفت. داشت جرّ و بحث بالا میگرفت که یکهو یک مامور جوان سر رسید و گفت:
«عذر می‌خوام خانوم‌ها ... همه‌چیز مرتبه؟»
و من در جوابش گفتم: «بله. همراه من میخواست دستشویی رو پیدا کنه و اتفاقاً میخواست از شما بپرسه.»
«اوه، بله. با من بیایید.»
آریانا همونطور که هاج و واج مونده بود، از جاش بلند شد، و به دنبال زن جوان راه افتاد..
دستشویی فرست کلاس به طرز غیر قابل مقایسه‌ای با کلاس معمولی فرق داشت. بزرگ بود و تزئینات قشنگی هم داخلش شده بود. وقتی آریانا مجبور شد وارد بشه، نگاهی به من کرد و مامورِ راهنما ازش آروم آروم فاصله گرفت. دقیقاً دو دقیقه و هفت ثانیه صبر کردم تا مطمئن شدم هیچکس اون دور و بر نیست. واگن فرست کلاس به طور کل خالی بود و تا ایستگاه بعدی هم راه زیادی داشتیم. امّا چطوری باید سراغ این دختر میرفتم؟ فرستادنش به توالت فقط یه واکنش بداهه بود که در لحظه به ذهنم رسید. امّا ...
«خانوم؟»
صدای آشنایی دوباره من رو از فکر و خیالم پروند.
«اوه ... شمایید.»
«همه چیز مرتبه؟»
همون مامور هفتادساله‌ای بود که اصلا دلیل تمام این قضایا شده بود و شاید خودش هیچ خبر هم نداشت. این هم ... این هم یک نشونه است.
«من از شما یک خواهشی دارم.»
گفت: «بله؟ خواهش میکنم ...»
«در مورد ... خواهر زادم ...»
با کمی ناراحتی گفت: «اوهوم ... بله ...»
«من، قصد دارم در مورد موضوعی که شما دربارش گفتید باهاش صحبت کنم.»
«اوففف، فکر نمیکنم این قشر ... البته ببخشید اینطوری صحبت میکنم، ولی فکر نمیکنم دخترایی که اینجور رفتارها رو دارن بشه با صحبت راضیشون کرد.»
«نه، نه. شما مطمئن باشید. فقط ... فقط نیاز دارم کسی وارد این محوطه نشه که ما بتونیم راحت حرفمونو بزنیم.»
یک نگاهی کرد و گفت: «آآآ... حقیقتش ... نمیدونم ... »
یه اسکناس صد یورویی از جیبم درآوردم و گفتم: «الان چی؟ میدونید؟»
چشماش برق زد.
«شما ... تنها مسافرای ما هستید تا آگسبورگ. این قسمت اصلا دیگه مسافر نداره. میتونم به طور کل درها رو قفل کنم.»
«خیلی هم خوب.»
«کمکی از من بر میاد؟»
خندیدم: «نه ... نه گمان نمیکنم.»

Mistress Roxanne Diaries | خاطرات میسترس رکساناWhere stories live. Discover now