خیانت - صفحه‌ی 5

514 12 0
                                    

حنا دیگه هیچی نداشت بگه. خشکش زده بود. اینجور موقع‌ها حس میکنم بازیکن حریف رو کیش کردم. فقط یه کیش و مات باقی میمونه که لذتش به جون آدم بشینه.
«حنا جون ... من یه ذره خجالتیم. ولی واقعا چاره‌ای نیست. کار هم که نشد نداره. پس میشه زحمت بکشی لباسات رو دربیاری تا من توضیح میدم؟»
«بله؟ لباسام رو ...؟!»
«آره، آره. یه بحث زنونه است آخه.»
«خانوم رضیان من متوجه نمیشم. میشه لطفاً این رو دیگه هیچوقت از من نخوایید؟»
«ای بابا. من آخر یاد نگرفتم چجوری محترمانه این رو از یکی درخواست کنم.»
«کارتون اصلا قشنگ نیست.»
«ای وای نگو! یعنی حتی اگر طرف با شوهرم خوابیده باشه هم نمیتونم این درخواست رو ازش داشته باشم؟ اوخییی...»
کیش و مات! هاها. بازیمون تازه شروع شده بود.
گفت: «با ش...شوهرتون؟! من؟!»
«من که نگفتم شما.»
«ولی ...»
«ولی درست گفتم؟»
«خانوم رضیان!»
«هوممم دختر جون. چرا داد میزنی؟ فکر نمیکنی الان دیگه باید این مسخره بازی‌ها رو بذاری کنار؟»
چشماش اشک شده بود و به وضوح ترس توی هر لحظه‌اش موج میزد.
بهش گفتم: «ببین عزیزم ... تو جوونی. خوشگلی ... حالا اگر دلت خواسته با حسام بخوابی ... »
«نه! نه خانوم! اشتباه میکنید.»
«آخ آخ. بی‌ادبم که هستی. چشمم روشن. این همه سال مدرسه رفتی بهت یاد ندادن نپری وسط حرف بزرگتر؟»
«من...»
«اونم تازه وسط حرف کسی که با شوهرش خوابیدی؟»
و خودم از این حرفا خندم گرفت. همینجوری نگاهش میکردم و یکهو با لحن خیلی جدی تر گفتم:
«لباس‌هات رو دربیار.»
«برای چی؟»
«برای اینکه اصلا دلم نمیخواد درگیر دادگاه و جرم و جنایت بشی حنا جون.»
«نه ... نه تو رو خدا خانوم.»
«ببین من خیلی از التماس و اینا خوشم نمیاد. یعنی باز روم نمیشه طرف رو نگاه کنم. اصن دلم یه جوری میشه. بذار بگم فرناز کمکت کنه لباسهات رو دربیاری. بعد حرف میزنیم. باشه؟»
کلی حرف زد ولی دیگه واقعا توجهی نمیکردم. فرناز وظیفه نداشت حتماً این کار رو بکنه. میتونست صرفا منتظر وایسه و دختر خودش مجبور میشد لخت بشه. خوشبختانه هم بار اول نبود که فرناز کمک و یار من میشد. نمیدونم چرا اون موقع‌ها فکر نکردم به عنوان دستیار دائمیم بگیرمش. بگذریم ... کجا بودم؟ آهان ... حنا جون.

حنا جون یه شلوار جین مشکی پاش بود و یه مانتوی سفید ساده. زیرشون هم خیلی به تن نداشت. به هرحال همون چند تیکه رو هم با کلی ترس و لرز درآورده بود و توی اتاق کار من حاضر شد.
«به به! تازه شدی یه دختر گل.»
«من معذرت میخوام.»
«ای بابا. شروع کردی که باز. بشین رو صندلی حرف بزنیم.»
خیلی طول نکشید تا متوجهِ دیلدوی سبزرنگ روی صندلی بشه. با نگاه‌های مشکوک به من و صندلی نگاه کرد و وقتی واکنشی از من نگرفت، مجبور شد خیلی آروم روی دیلدو بشینه. یه پا اینور، یه پا اونور... معلوم بود خیلی هم با این داستانا غریبه نیست.
«حنا جون، من میخوام اسمت رو اینجا بنویسم. توی دفتر خودم. یعنی قراره خیلی رسمی من و تو باهمدیگه کار کنیم.»
«خ ... خانوم ...»
«چیه؟ اگر راحت نیستی میخوای بگم یه دونه بزرگترشو بیارن واست؟»
«نه، نه، نه خانوم. میشه منو ببخشید؟»
خنده‌ام گرفت دوباره:
«ببخشمت؟ یعنی دقیقاً چیکار کنم؟»
«دیگه تکرار نمیکنم.»
«ببین. تو فارسیت هم خیلی خوب نیست. من از تو درباره‌ی خودم سوال میکنم. ولی تو یه چیز دیگه که خیلی بی ربطه و در مورد خودته جواب میدی.»
«نه، خانوم شما ... »
«من فکر میکنم تو واقعا واسه آینده‌ی این جامعه خطرناکی حنا جون. اینا رو دوستت دارم که بهت میگما. اینکه نه زبونِ آدمیزاد حالیت میشه. نه اخلاقِ درستی داری. نه میفهمی زن و شوهر چقدر مقدسه رابطشون که گند بالا نیاری روشون... خیلی باعث تأسفه. خیلی ... »
چندباری سعی کرد بین حرفام وارد بشه و وقتی دید که زورش نمیرسه، غر زدناش رو برای همیشه قطع کرد. ولی اشتباه نکنین، من میفهمم که هرکسی ممکن بود جای اون باشه و بترسه و اشک بریزه و احساس خطر کنه. ولی اینجور دخترها میدونن که گناهکارن. میدونن که باید بهشون رسید. و باور کنید حنا خیلی بهتر از هرکس دیگه‌ای میدونست که من دارم بهش لطف میکنم. فقط روش نمیشد اینو اعتراف کنه.

بهش گفتم: «نترس. من کاریت ندارم. نه شکایتی میکنم، نه تهدیدت میکنم. فقط دارمکارِ خودمو انجام میدم.»
«میشه لااقل ... جابجا شم؟ این خیلی منو داره اذیت میکنه.»
«اووخی. کیر حسامم که همونقدر بیشتر نیست. چطوری با اون اذیت نمیشدی پس؟»
«من قول میدم دیگه ... »
«خفه شو!»
فرناز با شنیدن داد و فریاد من خودش رو به اتاق رسوند و فکر کرد این جنده کوچولومزاحمم شده.
ادامه دادم: «خفه شو! خفه شو! خفه شو! دهنت رو ببند. بسه! اگر قرار بود به قول وقرارهای تو کار کنیم که اینجا نبودی الان!»

Mistress Roxanne Diaries | خاطرات میسترس رکساناOnde histórias criam vida. Descubra agora