دقیقاً یکساعت و یکربع بعد، وقتی هنوز هم خبری از دانشجو و رفت و آمد نبود، کلید انداختم و صدای باز شدنِ در، انگار که توی تمام راهروهای دپارتمان سایکولوژی پیچید. یکچیزی گفت: [بوم!] و حالا با هر قدم من، صدای ضعیفتری از کف زمین سکوت رو میشکست: [تق، تق، تق، تق ...]
نگاه کردم:
کافهی طبقهی اول بسته است و صندلیهای راهروی اصلی سرد و متروک به نظر میان. طبقهی دوم، سوم، چهارم ... و بالاخره درهای آسانسور باز شد و من مسیر پیچ در پیچِ لابی رو به سمت دفترم پیش گرفتم.
[تق، تق، تق ...]
نگاهم یکهو متوجهِ پسر جوونی شد که درست انتهای راهرو، جلوی ورودی سالن اجتماعات نشسته بود، و با شنیدن صدای چکمههای من، موبایلش رو خیلی سریع توی جیبش گذاشت. نزدیکتر که شدم، بیشتر مطمئن بودم که فقط یک غریبه است و حداقل من تابحال اون رو اطراف این ساختمون ندیده بودم.
«گود مورنینگ ...»
لبخند زدم و به آرومی گفتم: «مورنینگ...»
دفترِ من درست چهار پنج قدم با جایی که او نشسته بود فاصله داشت. به محض اینکه کارت ورودم رو جلوی سنسور گرفتم، پسرک از جاش بلند شد، کیفش رو به دوش انداخت و یکی دو قدم به سمتم حرکت کرد.گفتم: «اینجا کاری دارید؟»
دستپاچه گفت:« آم ... شما ... اینجا مشاورهی دانشجوییه؟»
«یس! یس! ولی این روزها خیلی شلوغیم. باید وقت بگیرید.»
دوباره با صدای ضعیفی گفت: «بله. من، من امروز وقت دارم.»
«وقت مشاوره؟ این ساعت؟»
خندید:
«من همین نزدیکی زندگی میکنم و امروز هم کلاس ندارم. گفتم شاید اگر زودتر بیام، بهتر باشه.»
متوجه شدم که به ندرت موقع حرف زدن به چشمام نگاه میکنه. منم انگار تازه داشتم به ظواهرش دقت میکردم که موهای مشکی و هیکل ورزیدهای داشت امّا در برخورد اول بسیار خجالتی و شکننده به نظر میرسید.گفتم: «اوه، که اینطور. امّا راهروها که سرده. تمام این مدّت اینجا بودی؟»
«مشکلی نیست. بله. شما از همین ساعت باز میکنید اینجا رو؟»
«نه، نه. من هم زود اومدم.»
«اوه، اوکی. پس من همینجا میشینم.» و کیف کولیاش رو که به نظر هم خیلی سبک و خالی میومد دوباره از روی شونهاش برداشت.در دوباره قفل شده بود. کارتم رو جلوی سنسور گرفتم و چهار رقم پینکُد رو وارد کردم:
«هیچ اشکالی نداره اگر بخوای بیای داخل. میدونی با کی وقت داری؟»
«خیلی ممنونم! آم ... پشت تلفن بهم گفتن ولی ... ولی فکر کنم فراموش کردم.» و دوباره خندید و به زمین چشم دوخت.
«ایرادی نداره. بیا تو!» و در رو براش نگه داشتم. اختلاف قدّمون درست زمانی معلوم میشد که از جلوی من میگذشت. در نگاه اول به نظرم رسید که اگر صافِ صاف بایسته، فقط تا یه کوچولو بالاتر از نوک سینههام قد داره. نمیدونم چرا چنین چیزی باید اصلا برام مهم میبود.ساعت از هفت صبح تنها چند دقیقه گذشته بود که دوباره به سراغش رفتم. برنامهی خودم رو چک کرده بودم و به نظر میرسید که امروز ساعت یازده، فقط یک مراجعه کننده دارم. لیستی که رئیسم برام فرستاده بود اسم نداشت، فقط شمارهی دانشجویی مراجعه کننده رو زده بود.
«گفتی نمیدونی پیش کی وقت گرفتی؟»
دوباره با اضطراب جواب داد: «آمم ... بذارید یه کم بیشتر فکر کنم. خانوم ادریان ...؟»
«خانوم ادریان منشیِ این بخشه. احتملاً باهات صحبت کرده.»
«اوه، بله.»
«ببین، اگر مشکلی نداری، میتونی شماره دانشجوییت رو به من بدی تا توی لیست چک بکنم.»
«شماره دانشجوییم رو؟»
«بله. معمولاً بچهها با اسم و فامیلی وقت میگیرن. ولی توی لیست من فقط یک شماره خورده. اگر بر حسب اتفاق توی لیست من باشی ... »
«اوه، بله! بله! من ... من راستش عمداً اینکارو کردم چون ... بهم گفتن میتونم یا با شماره وقت بگیرم یا با اسم. حس کردم اگر شماره رو بدم، اسمم جایی درز پیدا نمیکنه و یه کم حریم خصوصیم حفظ میشه.»سرم رو به نشانه درک و تأیید تکون دادم و گفتم: «البته! این حق شماست. پس یعنی این شمارهای که اینجاست ... بذار ببینم ... K425-1097 ... شما هستی؟»
«یس. خودمم.»
«ساعت یازده وقتت بوده یعنی؟»
«بله. ولی ... گفتم شاید اگر زودتر بیام کمتر کسی اینجا باشه که باهاش روبرو بشم.»در حالی که راهنماییش میکردم کجا بشینه، پنجرهی اتاقم رو بستم، پشت میزم قرار گرفتم و گفتم: « من رکسانا هستم. رکسانا رضیان. میتونی من رو رکسانا صدا بزنی، و اگر مشکلی هم نداری. میتونیم همین حالا جلسهی تراپی رو شروع کنیم که زودتر هم به خونه برگردی.»
«عالی میشه. ممنونم.»
YOU ARE READING
Mistress Roxanne Diaries | خاطرات میسترس رکسانا
Fantasyخاطرات رکسانا، مجموعهای از وقایع روزگار و اعترافات این پزشک سادیست است. او که سبکِ زندگیِ عجیب و تابویی را برای خود برگزیده، تلاش میکند تا گزارش دقیقی را از زندگیِ جنسی خودش ثبت کند. خاطرات میسترس رکسانا، پرطرفدارترین داستان مستر آلن است که انتشار...