گفتم: «مگه نگفتند بهت؟ این یه مشکل جدیه. اگر بذاری بمونه تمام پارتنرهات آلوده میشن. سکس نمیتونی بکنی. راهش هم همینه که مدام ماهیچههای جنسیت رو تمرین بدی تا بتونن دوباره تنظیم بشند. سیستم عصبی و نورونهای مربوط به تولید مثل بدنت به هم ریخته. پیش میاد. یعنی چی چرا من؟ فکر نمیکنی یه ذره بی معنیه این حرفت؟»
«ولی ...»
«چونه نزن. همینه که هست. هیچکسی هم بهتر از یه دکتر و یه متخصص سکس نمیتونه تمرین جنسی بهت بده. PGAD خیلی نادره. ولی وقتی پیش میاد، راه درمانش همینه که داری میبینی. به موقعِ بیا، به موقع و درست از بدنت کار بکش، و بعد لذتش رو ببر.»اینها رو در حالی با اطمینان و اعتماد به نفس براش میگفتم که خودم خیلی خوب میدونستم دروغه. میدونستم اختلال ارگاسم – یا همون پی.جی.ای.دی هیچ درمان خوب و قطعیای نداره. و از اون بهتر، میدونستم این دختر اصلاً مریض نیست. بلکه صرفاً مسموم شده. سمی که تحت عنوان داروی درمان به بدنش تزریق میشد و اختلال ارگاسمش رو زنده نگه میداشت. وحشتناک بود ... مگه نه؟ البته که وحشتناک بود. ولی آدمیزاد سالم و منطقی، خیلی خوب میدونه که مدیریت این مقدار دروغ کار هرکسی نیست. این هنرِ دکتر سارا چوبینه و کلینیکش بود که دخترهای مورد نظرش رو به دامِ درمانگریِ خودش میانداخت، تربیتشون میکرد، یک بردهی معتاد و مطیع ازشون میساخت و بعد به یک ارباب ثروتمند میفروخت. بله ... درست نوشتم. "میفروخت". به همین سادگی. کاخ ثروت خودش رو با نیرنگ و دروغ و البته علم زیادش ساخته بود، و به قدری قدرت داشت که حتی نزدیکترین افراد به دادگاههای جرم و جنایت هم نمیتونستند جلوش رو بگیرند. همینقدر ساده و خوب. سم و مریضی رو توی تن دخترها میکاشت، و ثروت هنگفتی رو برداشت میکرد. همینقدر هولناک.
«خیلی خب. کافیه. برام اینجا شماره خانوم کشاورز رو بنویس. بعدش هم طبق روتین همیشگیت لخت شو تا بهت رسیدگی کنم.»
دیدم بیشتر از اینها ازش حرف و قصه در نمیاد. و از طرفی هم داشت دیرم میشد. یه نسخهی رکتوسکوپی واسش تجویز کردم و ... باقیش رو شما پیش از اینها خوندید.
اینها رو یکبار در دفتر اولم تعریف کرده بودم. پروندهی کیمیا جزو اولینها بود برام. از صحبتام با کشاورز نوشتم، از تنبیه پوشک و سختگیریهای مداوم. امّا حالا که اینقدر جسته و گریخته از مریضهام تعریف کردم، به نظرم رسید بهتره پروندهها رو یکی یکی بررسی کنیم. این هم پروندهی کیمیاست.
کیمیا تیرماه هفتاد و هشت به دنیا اومده بود. خانوادهی نسبتاً سنّتی و مذهبیای داشت که آروم آروم به سمت مدرنتر شدن تاتیتاتی قدم برمیداشتند. توی این بیست و چند سال زندگیش، یکبار پاش رو از ایران بیرون نگذاشته بود، و نهایت آرزوش این بود که معلم بشه. میگفت "من فقط روی کاغذ کیمیام. مامانم بهم میگه شقایق. اصلاً اسمم همیشه شقایق بوده."
کیمیا، شقایق، حقیقتاً واسه من فرقی نمیکرد این موجودِ جنسیِ تازهکار چه اسم و رسمی داره. پیشینهی خانوادگیش هم برام مهم نبود. گفتم اینم یه بیماره مثل بیمارای دیگه. به من چه که چطوری گیرش انداختند؟ تازه گاهی وقتها هم از این همه هوش و ذکاوت سارا چوبینه و شجاعتش به وجد میومدم. به هر حال ... این بهونههای الکی همش حرف اضافه است. میگفتم تو اگر واقعاً میخواستی از دستش فرار کنی میتونستی شقایق خانوم. نخواستی. نکردی. با پای خودت سوار تاکسی میشی و هفتهای چند روز میخوابی زیر دستش تا روت کار کنه. آمادهات کنه واسه جندگی، واسه فروش و سودِ زیاد. و این تویی که هیچ مقاومتی نشون نمیدی.آره. حقش بود.
هرچقدر هم که قصهی معصوم و ناراحتی میداشت، من فقط و فقط به کارِ خودم فکر میکردم. به اینکه شقایق خانوم باید خوب کون دادن و کیر خوردن رو یاد بگیره. استقامتِ زیاد، قدرتِ بدنیِ خوب ... آره. مادمازل باید مطیع باشه. و آستانهی تحملش بره بالا. حتی به قیمتِ اینکه یک هفتهی کامل پوشکش کنم و بگم غذا نخور. بله. حقته عزیزم. نهایتاً این تویی که پدرت درمیاد. من که پولمو میگیرم و زندگی خوشگله واسم. میخواستی هر زهرماری که بهت تعارف کردن رو نخوری که روزگارت اینطوری نباشه. عذر میخوام. کجا بودم؟
یکجوری از مافیای سارا چوبینه و پزشکای اطرافش حرف زدم که انگار خودم خیلی باهاشون فرق دارم. نه. اینجا که کسی ننشسته منو قضاوت کنه. باید خیلی خوب و صادقانه بگم که من هم یکی از هزاران چرخدندهی این ماشینم. ماشین اصلاحِ شخصیت. معتقدم خیلی وقتها باید نظم جامعه رو خودت پایهریزی کنی، وگرنه بوی لجنش تمام شهر رو خفه میکنه. فلسفه فکریِ من اونقدرا هم ناجور و غیرمنطقی نیست. ببینید بد میگم؟ میگم حیفه که مردم کار کنن، مالیات بدن و عرق بریزن که از اون طرف امثال شقایق خانوم راست راست بگردن و بیهدف نفس بکشن. خب تو که هدفت مشخص نیست ... درس هم نمیخونی عین آدمیزاد. نمرههات افتضاحن. پس به خدمتِ کسی دربیا که هدف داره. بهش لذت بده و بذار به اهداف خوبش برسه. واسه یه ارباب درست حسابی کار کن، از سوراخای تنگ و خیست کار بکش که راضیش کنی. میگم اگه آدمِ با هدف راضی باشه، جامعه هم سالمتره. چیه؟ بد میگم؟
واسه همین چیزهاست که توی هفت هشت سال گذشته با وجدانِ راحت کار کردم. فقط این چند وقت یه ذره اوضاعم ناپایدار بوده. بعد از طلاق و مسائل شخصیای که پشت سر گذاشتم، بعد از اون ماجراهای عجیب روحیم ... حس کردم شاید بهتره بگم دخترها بیان خونه. بیان "مطب خونگی". و خیلی اشتباه کردم که گفتم. نتیجش شد داد و فریاد و اعصابخوردیهای پشتِ هم. نتیجش شد همین که ایمیلام رو هک کنن و پسر همسایه ازم سکس بخواد. مسخره بود، حتی با این وجود گاهی خوش گذشت. ولی این تصویر درستِ زندگیِ من نبود. و همچنان هم نیست. گفتم اگر شروع کنم دونه دونه فصلهای مهمِ این چندسال رو بنویسم، اوضاع یه کم روی روتین بیاد. ولی این همه نوشتم و هیچی نگفتم هنوز.
مثلا نگفتم که ماجرای کلینیک تهران چی بود. نگفتم اصلاً منبع درآمدِ من از کجاست. اینکه چطور امثال سارا چوبینه به من اعتماد میکنند و این دخترها چطور به دام امثال ما میوفتند ... اینها رو باید شمرده شمرده و آرومتر تعریف کنم. و انگار بعد از این همه نوشتن، بالاخره وقتش رسیده که همهچیز رو شرح بدم.
![](https://img.wattpad.com/cover/229301428-288-k365263.jpg)
YOU ARE READING
Mistress Roxanne Diaries | خاطرات میسترس رکسانا
Fantasyخاطرات رکسانا، مجموعهای از وقایع روزگار و اعترافات این پزشک سادیست است. او که سبکِ زندگیِ عجیب و تابویی را برای خود برگزیده، تلاش میکند تا گزارش دقیقی را از زندگیِ جنسی خودش ثبت کند. خاطرات میسترس رکسانا، پرطرفدارترین داستان مستر آلن است که انتشار...