خانوم ادریان

371 10 0
                                    

نه؛ بذار مو به موی حرف‌هاش رو باور کنم. بذار اصلا هیچکدوم از این قضاوت‌های نصفه و نیمه و سوءظن‌های من سر راه این کار قرار نگیره ... تهش قراره چی بشه مگه؟

گفتم: «یادت میاد که همه‌ی این‌ها از کِی شروع شد؟»
«تقریباً از چهارده سالگی»
«یعنی چند سال میشه که این شکلی خودارضایی میکنی؟»
«نزدیک به هشت سال.»
«حالا به همین حرف‌هات خوبِ خوب فکر بکن. قراره بعد از هشت سال، عادتی رو که روزانه با تو همراه بوده از بین ببری. آیا اصلاً به داشتن چنین اراده‌ای فکر کردی؟»
«ببخشید امّا ... متوجه منظورتون نمیشم.»
«میتونم باهات راحت باشم، لیام؟»
«بله، لطفا.»
«ترک اعتیادی که به این اندازه گسترده است، ظرف یک مدت کوتاه امکان پذیر نمیشه. الان فقط ما چند هفته با تعطیلات کریسمس فاصله داریم ... امتحانات آخر ترم درست یک هفته بعد از بازگشت بچه‌ها برگزار می‌شه ... و اگر صادق باشیم ... گذروندن تعطیلات کریسمس توی آپارتمان‌های دانشجوییِ اینجا، هیچ به نفع تو نیست.»

کمی گیج شده بود و با این حال، به نظر نمی‌رسید که با حرف‌های من مخالفتی داشته باشه.

گفت: «یعنی ... یعنی فکر می‌کنید خیلی زمان می‌بره تا به حالت عادی برگردم؟»
«نه لزوماً. باز می‌رسیم به سوال اول. خواسته و اراده‌ی انجام این کار رو داری؟»
«بله، خانوم.»
«چیزهایی مثل رژیم غذایی، فعالیت ورزشی روزانه، و ارتباط با دوستان و تنها نبودن، لباس مناسب موقع خواب پوشیدن و خیلی مسائل دیگه در این راستا به ما کمک می‌کنه ...»
یک بروشور پنج صفحه‌ای که عمدتاً شامل راهکارهای مشابهِ حرف‌هام بود از لای کاغذها درآوردم و روی میز گذاشتم.

«ببین، لیام ... خودارضایی به خودیِ خود ایرادی نداره. اون چیزی که مهمه ... اعتیاد نداشتن به این کاره. هدف ما ترکِ این قضیه نیست. ما میخواییم روی کم کردنش تمرکز کنیم. این مواردی که اینجا نوشته شده رو خوب مطالعه کن؛ سعی بکن رژیم غذاییت رو مطابق صفحه‌ی چهار و پنج پیش ببری، و تنها زمانی به بدنت دست بزن، که به طور طبیعی تحریک شده باشی. نه اینکه خودت از سر عادت این تحریک رو ایجاد کنی.»

درست یک ساعت از شروع تراپی گذشته بود که واحدهای مختلف مرکز سلامت شروع به کار کردند. برای امروز دیگه کار بیشتری نداشتم؛ پسرک کاغذهای راهنما رو توی کیفش گذاشت، تشکر کرد، و قرار شد دستورات پزشکی رو تا یک هفته پیش ببره.

به محض رفتنش، تازه داشتم تأثیر بی‌خوابیِ دیشب رو حس می‌کردم. سرم هر چند دقیقه یکبار گیج می‌رفت و پلک چشمام می‌پرید.

نه. نمی‌تونستم روی کارم تمرکز کنم. هوا بی‌اندازه سرده ولی من دلم می‌خواد کنار فضای سبز دپارتمان چند دقیقه‌ای قدم بزنم و ... بعدش دوباره به دفترم برمیگردم.

«اوه، تو اینجایی ...؟ گفتم امروز لابد نمیای.»
خانم ادریان از دیدن من تعجب کرد. راهروی خالی و ساکت صبح حالا پر از پچ پچ و صبح بخیر و بوی قهوه شده بود، و من انگار هنوز به اینکه اینقدر زود رسیدم، عادت نکرده بودم.

«صبحتون بخیر! اوه بله. زودتر اومدم که به کارهام برسم.»
«که اینطور ... باقیِ بچه‌ها توی آشپزخونه دارند قهوه می‌خورن ... »
«ممنون، من میل ندارم.»
«آ راستی ... روی اسم مراجعه کننده‌ی ساعت یازده خط زدی...؟»
«آمم، آره. زودتر از وقتش اومده بود و من هم اتفاقی خیلی به موقع رسیدم.»
«آهان، که اینطور. حتماً خیلی خوشحال بوده.»
«خوشحال بوده؟»
«دانشجویی که امروز وقت داشت رو میگم ... آخه تأکید کرده بود که حتماً با تو جلسه تراپی داشته باشه. واسه همین قضیه یه چند هفته‌ای وقتش عقب افتاد.»

یک لحظه انگار تمام هوش و حواسم رو از دست داده بودم.

گفتم: «مطمئنید، خانوم ادریان؟»
«البته! البته ... اگر اشتباه نکنم ... پسر جوونی هم بود که با شماره‌ی دانشجوییش رجیستر کرد.»

Mistress Roxanne Diaries | خاطرات میسترس رکساناWhere stories live. Discover now