یادداشت چهارم: قسمت سوم

703 13 0
                                    

دو سه ساعت به همین منوال گذشت. آریانا، بیشتر وقت رو یا ساکت بود یا سعی میکرد با من چشم تو چشم نشه. انگشتاش مثل قبل روی میز ریتم می‌گرفت، و گاه با لباس‌هاش ور می‌رفت. با این وجود هربار که من رو میدید، لبخند میزد، چشماش کمی در اشک و ترس فرو می‌رفت، و دوباره از اول. از نزدیک اونقدر خوشگل نبود. مثلا دماغ کج و عجیبی داشت که به تناسب بقیه‌ی اندامش، خوب و خوشگل به نظر نمی‌رسید. پستان‌های کوچکی هم از سینه‌اش آویزون بود که اگر قوز می‌کرد، اصلا نمی‌شد دیدشون. لاغر بود، آرایش به نسبت زیادی هم روی صورتش سوار کرده بود که انگار قصد داشته اینطور جلب توجه بکنه.
حالا دقیقاً چهار ساعت گذشته بود و همه مسافرهای فرست کلاس، در ایستگاه‌های قبلی پیاده شده بودن.
«خانوم؟ شما کجا میرین؟»
به آرومی جواب داد: «آ...آوگسبورگ.»
گفتم: «چه عجیب ...»
«چرا؟»
«فکر می‌کردم فقط من حاضرم از هامبورگ تا اون شهر لعنتی رو با قطار بیام. همه می‌گفتند آدم مغزش می‌پکه. از بس که تو راهه.»
می‌گفتیم، یعنی بیشتر من تعریف میکردم. ولی داشت یواش یواش حوصلم سر می‌رفت. وقتش بود یه کم از موقعیتی که چند ساعت پیش ایجاد شده یه کم استفاده‌ی قشنگ کنم.
«آلمانیت چقدر خوبه، آریانا؟»
«آمم، تقریبا هیچی .. بلد نیستم.»
«جدی میگی؟»
«بله ...»
«پس یعنی، متوجه نشدی اون خانوم مامور بهت چی گفت؟»
همینطور نگام کرد.
«آخر صحبتاتون منظورمه. داشت رد می‌شد، یه نگاهی بهت کرد و ...»
«نه، نه متوجه نشدم.»
به فارسی گفتم: « گفت "جنده‌ی کثیف". »
خون به صورتش دوید و لپاش گل انداخت. بعد خواست دوباره توی نقش آریانای خارجی برگرده و آروم گفت: «اکس‌کیوز می ... چی گفتید؟»
و من دوباره با همون لحن و به فارسی گفتم: «جنده‌ی ... کثیف!»
این یعنی استفاده‌ی قشنگ. اگر از تمام این سال‌ها یک چیز یاد گرفته باشم اینه که بدن، هیچوقت به آدم دروغ نمیگه. بدنِ انسان، غریزی ترین پدیده‌ی وجودشه. چشم‌ها، گونه‌ها، بغض گلو، اینها نمیتونن پشت یک مشت اراجیف و دروغ پنهان بشن. اونقدری که از شوک شدن این دختر لذت بردم، اگر ارگاسم می‌شدم نمی‌تونستم ببرم.
از اینجای کار به بعد دیگه کوچکترین کلمه‌ی غیر فارسی از دهنم بیرون نمیومد.
«بهت گفت جنده‌ و من واقعا ناراحت شدم. چطوری می‌شه یه همچین دختری بهش بگن جنده ولی به یه ورشم نباشه؟ هرکی بود اعتراض می‌کرد. »
دخترک اطرافش رو نگاه می‌کرد و دستاش می‌لرزید. یه‌جورایی نمی‌دونست اصلا چیزی باید می‌گفت، یا همینجوری تظاهر می‌کرد که چیزی نمی‌فهمه.
بی‌توجه به همه‌ اینها، من ادامه دادم: « مگه اینکه خودِ طرف، واقعا جنده باشه. کثیف بودنش هم که ... نمیدونم. حتما یه چیزی ازت دیده؟ نه؟ »

اینجا بود که رفته رفته شکسته شدنش رو میتونستم احساس کنم. دستاش مشت شده بودو به من نگاه میکرد. و احتمالاً خوب میدونست اولین کلمه‌ای که از دهنش دربیاد،میتونه خیلی چیزا رو عوض کنه.
«ب...ببخشید منو. من خیلی مشکلات زیادی دارم و ... »
«و ایرانی هستی!»
«بله ... ببخشید. نمیخواستم ... یعنی ...»
«چرا؟ چه اشکالی داره مگه؟ »
«میدونید الان نگاه‌ها به ما چطوریه دیگه. یه کمی میخواستم ... آره.»
«درک میکنم ...»
«ممنونم.»
«ولی دلیل نمیشد به من دروغ بگی.»
«معذرت میخوام ازتون. »
«نه، نه نه. اشتباه نکن. نمیخوام معذرت بخوای. میخوام بفهمی چقدر کارت بد بوده.»
«خانوم ... خواهش میکنم. اینقدر بزرگش نکنید.»
«تازه داشت ازت خوشم میومد. ولی انگار حق با همون پیرزنه است.»
«یعنی چی؟»
«یعنی هیچی. ایستگاه بعدی پیاده میشم. برو به سلامت.»
«نه! کجا میرین؟ مگه نگفتید تا آگسبورگ ... »
«به فکر اون جریمه‌ای باش که باید بپردازی. »
«خانوم ... خانوم نه.»
«این کولی بازی‌ها رو دربیاری همه میفهمن از الان. بتمرگ سر جات.»
«چرا ... چرا اینطوری رفتار میکنید با من؟ چرا اصلا اومدید سراغم وقتی بلیطنداشتم؟»
«واقعا ... واقعا داری غیر قابل تحمل میشی. نجاتت دادم، در جوابم چیکار کردی؟ دروغپشتِ دروغ. الانم که زبونت دراز شده، از من سوال میکنی. نه، تو واقعا خرابی.»
«خانوم ... وایسید. من هرکاری بگید میکنم. فقط بذارید من تا مقصدم برسم.»
تعجبم از این بود که چرا توی همچین جایی اینقدر ریسک کرده، و حالا حاضره به هرروشی که شده من رو راضی کنه. اصلا چی داشت اون شهر که میخواست هرجور شده برسه؟
«چه خبره اونجا؟»
«کجا...؟»
«همون خراب‌شده‌ای که داری میری.»
«برای ... کار.»
«بیست سوالی بازی میکنی باهام؟ خب حرف بزن. چه کاری؟ تو اصلا چند سالته؟ ننه بابانداری؟ اگه اینجا نبودم چکار میخواستی بکنی؟ حداقل به این فکر کن که منم میخوامبدونم دارم برای کی دروغ میگم.»
«آمم ... کار ... خواهش میکنم قضاوتم نکنید.»
«تا همین الانش هم کلّی گند زدی.»
«این کار رو تازه پیدا کردم. قبلا همون شهر خودم بودم ...»
«من با خودم فقط فکر میکنم چه کاریه که تو واسش مجبوری چندین بار در ماه بری سوارقطار بشی و بلیط هم نخری. لابد پول نمیدن بهت. هان؟»
و دوباره شوکه شد. دوباره خون به صورتش دوید و من حس کردم به تمام دنیا پادشاهیمیکنم. آخ که چه کیف میداد.
«توی ... یه فاحشه خونه‌ی کوچیک کار پیدا کردم. دلیلشم اینه که دیگه پول کافی برایپرداخت اجاره و تحصیلم ندارم. نمیتونم هم کار دیگه‌ای اطراف شهری که زندگی میکنمپیدا کنم.»
«اگر تا صبح هم برام دلیل بیاری، هیچ فرقی نمیکنه. تو یه جنده‌ای. واقعاً هم جنده‌ای.خنده داره اصن. و اینو نه تنها خودت خوب میدونی، که این مامورهای راه‌آهن هم فهمیدن...»
«شما ولی نمیدونید که من ...»
«لازم نیست. همین حد میدونم که تو، یه جوون ایرانی داری توی مملکت غریب فاحشگیمیکنی. واقعا جای تاسفه.»

Mistress Roxanne Diaries | خاطرات میسترس رکساناWhere stories live. Discover now