خیانت - صفحه‌ی 4

527 11 0
                                    

چند روز بعد دوباره سر صحبت با خدمتکار خونه باز شد. این بار خیلی جدی تر:
«خانوم؟ همه چیز مرتبه؟»
«امروز چکارها داری؟»
«لباساتون رو نشستم هنوز. چندتا پیراهن هم که باید اتو میکردم هنوز مونده. بیشتر کارها دیگه انجام شده است.»
خیلی آروم شورتم رو درآوردم و از زیر لباسم رد کردم تا به پایین زانوهام رسید.
«بیا. این رو هم بنداز بشور.»
قیافه‌اش دیدنی بود. ترکیبی از ترس و خجالت. لپ‌های قرمز و شرمی که من به طور معمول خیلی از دیدنش لذت نمیبرم.
شورت رو از دستم گرفت: «چ...چشم.»
«الان نه. الان میری دنبال اون دختر و میگی حسام کار فوری باهاش داره. خونشون رو که بلدی؟ طبقه‌ی یازدهم، واحد 2115»
«همین الان؟»
«واضح نبود حرفام؟!»
«ببخشید خانوم. آخه ...»
«میخوام یه صحبتی باهاش بکنم. به حرفهای اون شبت فکر کردم و دیدم بد نیست حالا که همه چیو شُسته رفته با حسام درمیون گذاشتم، با حنا جونش هم یه صحبت کوچولو بکنم.»
چیزی نزدیک به بیست دقیقه گذشت و من کم کم داشتم نگران میشدم. ساعت نزدیکهای پنج عصر بود و هوا هم داشت آروم آروم رو به غروب میرفت. مسخره این بود که برای اولین بار احساس میکردم مضطربم. استرس احمقانه‌ای که در اصل حاصل از خشم و عصبانیتم بود. یا شاید هم یه مرض تازه گرفته بودم و خبر نداشتم. در حین همین فکر و خیالهای منفی فرناز کلید انداخت و وارد خونه شد. پشت سرش حنا، دختر آقای احتشامی هم قدمهای آرومی برمیداشت و با شک و تردید کفش هاش رو درمی‌آورد.
از پشت در اتاقم می شنیدم که فرناز بهش تعارف میکنه بنشینه، براش طبق معمول شیرینی و چای میاره، و میگه منتظر باشید تا آقای رضیان تشریف بیارن.

یک نفس عمیق کشیدم و از اتاق خارج شدم.
«به به! حنا جون! خوش اومدی!»
با دیدن من یکهو جا خورد و چای پرید گلوش.
«س ... سلام خانوم ... سلام خانوم رضیان. خوبید؟»
و پا شد که با من دست بده.
«بشین عزیزم. بشین راحت باش. آره خوبم.»
«ببخشید. نمیخواستم مزاحمتون بشم. خدمتکارتون گفتن آقا حسام با من کار دارن.»
«آقا حسام؟»
«اممم ... بله ... نمیدونم. گفتم لابد بابت شارژ ساختمون خواستن من پیغامی، نامه‌ای، چیزی رو به بابا منتقل کنم.»
«که اینطور ... بشین عزیزم. حسام الان خودش میاد سراغت.»
به سراغ گرامافون گوشه سالن رفتم و یه صفحه‌ی کلاسیک از دوران قدیم توی دستگاه گذاشتم.
حنا گفت: «شما گرامافون دارید؟ چه جالب!»
«آره عزیزم ... این قطعه که میشنوی برای زمان ازدواج من و حسامه ...»
«چه قشنگ ...»
یکبار دیگه خوب به ظاهرش نگاه کردم. قد به نسبت کوتاهی داشت و موهایی که برخلاف تشبیه فرناز، بلند و قهوه‌ای رنگ بود. چشم‌هاش دائماً از یک جا به یک جای دیگه میپرید و مشخص بود مضطربه. با اون لباسی که به تن داشت خیلی راحت و واضح می شد شکل و شمایل پستون‌هاش رو تصور کرد. گِرد، خوش فرم، نه خیلی بزرگ و نه خیلی کوچیک. ایده‌آل بود برای هر مردی که دنبال یه کمی خوش گذرونیه.
«خب ... از خودت بگو. چیکار میکنی این روزا؟»
«ترم اول دانشگاه هستم ...»
«به به! خب... مبارکه. کجا؟»
«امیرکبیر. برق میخونم.»

«اوهوم ... پس حسابی سرت باید شلوغ باشه دختر خانوم!»
با لبخند و تعارف جواب میداد: «ای ... بله ... خوبه ... بد نیست.»
گفتم: «ببین ... واقعیتش اینه که من امروز ازت خواستم بیای اینجا تا درباره مسئلهخیلی مهمی باهات صحبت کنم.»
«آمم ... شما ... ولی مگه آقا حسام ...»
«همون همون ... اتفاقاً درباره حسامه. نمیخواستم نگران بشی.»
«چیزی شده؟»
«چطوری بگم بهت حنا جون؟ ما اصن قبل از این روز وقت نکرده بودیم بشینیم باهم حرفبزنیم ...»
«آخه ... شما ... چطور مگه؟»
«من چی؟»
«نه، هیچی. میخواستم بگم من و شما اصلا باهم ارتباطی نداشتیم خیلی.»
«آره ... آره میدونم. ولی انگاری یه ارتباطایی ایجاد شده.»
با شک لبخند زد و گفت: «منظورتون چیه؟»
«حنا جون یه کوچولو فکر بکن. تو دختر بزرگی هستی. درک میکنی روابط انسان‌هاچطوریه.»
«بله ... ولی ...»
«یعنی میدونی، من امیدوارم که درک کنیا. اصن انتظاری ندارم. چون خودم دلم میخوادبهت خیلی چیزها یاد بدم.»

Mistress Roxanne Diaries | خاطرات میسترس رکساناWhere stories live. Discover now