قلاده مشکی

277 9 0
                                    

«خانوم دکتر ... عذر میخوام. ولی ایشون اصرار دارن که با مریض بیان داخل.»

چیزی حدودِ ده سالِ پیش، وقتی با حمایت مالیِ پدرم تونسته بودم به تازگی یه مطب باز کنم، آروم آروم سر و کله‌ی بیمارهای مشکوکی پیدا شد. اولیش مثلاً یک مرد جوان همراه یک دختر نوزده ساله مراجعه کرده بودند، و مرد گویا اصرار میکرده که میخواد همراه مریض بیاد تو، با اینکه نه همسرش بود و در کل اصلاً هیچ نسبت خانوادگی‌ای بینشون وجود نداشت.

منشیِ مطبم چند بار به در کوبید و با کلافگی گفت: «من هرچی میگم قبول نمیکنن.»
«خب بذار بیان.»
«خیلی غیرِ نرمال به نظر میرسن.»
«یعنی چی؟»
صداش رو آورد پایین و آروم گفت: «دختره رو نشونده زمین. خودش نشسته روی صندلی.»
سکوت کردم و سعی‌ام بر این بود که از لای در چنین تصویری رو پیدا کنم.
چند لحظه‌ای که گذشت، منشی گفت: «میخوایید ردشون کنم برن؟»
«پرونده دارن اینجا؟»
«نه خانوم دکتر. بار اوله.»
«بگو بیان داخل. اشکالی نداره.»

با خودم گفتم به هر حال این موضوع به من مربوط نمیشه. هرکی هرطور که میخواد و هرجور که لایقشه زندگی کنه ... ولی اگر موضوع آزارگری و از این دست کثافت‌کاریا باشه، باید جلوش رو گرفت. و چه کسی بهتر از یه پزشک که جلوی این جور جونورها بایسته؟

گفتم: «بفرستشون بیان.» و یه نفس عمیق کشیدم. صدای جیلینگ جیلینگ زنجیر از تهِ راهرو به گوشم میخورد، و قدم‌های این دو نفر هر لحظه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند.

«سلام. روزتون بخیر خانوم دکتر.»

قلاده‌ی مشکی رنگی به دست‌های مرد حلقه شده بود، و پشت سرش داشت خیلی آروم و با حوصله، دختر جوونی رو روی زمین – چهار دست و پا – می‌کشید.

یه کم از دیدن این صحنه جا خوردم. یه کم که نه. خیلی. هول شده بودم اصلاً. حس میکردم چنین موضوعی توی روز روشن وسط یه کلینیک پزشکی هرگز دیده نشه. لااقل انتظارش رو توی جایی مثل ایران نداشتم. اون هم کِی؟ ده سالِ پیش. ده سالِ پیش اگر هرکسی اینطور وارد اتاق میشد، هزار و یک سوال و قضاوتِ ناجور رو پشت سرش قطار میکردند. هرچند که الان هم اوضاع اونقدرها که آدمیزاد قرن بیست و یکمی انتظار داره آزاد نیست. ولی باز هم ...

گفتم: «صبر کنید، جناب. صبر کنید. این کار درست نیست.»
«ببخشید؟»
«کرامت انسانیِ بیمار رو رعایت نمیکنید با این رفتارتون. لطفاً بایستید خانوم. روی پاهاتون بایستید.»
مرد لبخند کوچکی زد و دختر انگار که اصلاً هیچ یک از حرف‌های من رو نشنیده، همینطور چهار دست و پا روی زمین مونده بود.

«من شروین ملکیان هستم، خانوم دکتر. عذر میخوام اگر این ...» - اشاره کرد به برده‌اش و دوباره با لبخند گفت: «... اگر این باعثِ ناراحتیِ شما شد. به من گفته بودند طرز فکر شما خیلی هم از خودِ بنده دور نیست.»

Mistress Roxanne Diaries | خاطرات میسترس رکساناTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang