34

436 7 0
                                    

سی و چهار – پنج سالم بود.
شاید کمی بیشتر. درست بخاطرم نیست. امّا این رو به وضوح به یاد میارم که دوران شیرین و پرمشغله‌ای رو در دانشگاه نیوبرانزویکِ کانادا می‌گذروندم. پروژه پشت پروژه. اون وقت‌ها هنوز به سرم نزده بود به سمت پزشکی بیام، و داشتم عشق کودکی‌ام به روانشناسی رو دنبال می‌کردم.

برخلاف بقیه، دانشجوهای دکترا این اجازه رو داشتند که مدّت بیشتری از ساعات اداری رو در ساختمون‌های دانشگاه بمونند و کار کنند. هرچند که امروز یادم نیست دقیقاً روی چی تحقیق می‌شد، امّا من به عنوان دستیار و محقق، سرپرستیِ بخشی از مرکز سلامت دانشگاه رو هم به عهده داشتم. وظیفه‌ی به نسبت سنگینی بود که البته، در راستای کار و علاقه‌ام بسیار کمکم می‌کرد. دو روز کامل از وقت حضور در دانشگاه، اختصاص به جلسه‌های counseling و تراپی داشت، و مراجعه کننده‌ها هم عمدتاً دانشجوهای تازه وارد و یا سال آخر لیسانس بودند.

ارائه راهکارهایی برای کنترل استرس، روابط احساسی، جلوگیری از خودکشیِ احتمالی و افسردگی، از جمله کارهایی بودند که من به شخصه وظیفه داشتم در طی جلسات ملاقات با دانشجوها، در دستورکارم قرار بدم.

الان که بهش فکر می‌کنم، خیلی چیزهای بیشتری به خاطرم میاد که هرچند پرداختن بهشون، ما رو از بحث دور می‌کنه. مثلاً ماه‌های اول، من به ندرت مورد بسیار جدی و یا خطرناکی رو در کِیس‌های بررسی شده پیدا کردم. همکارهام از چیزهای وحشتناکی حرف می‌زدند که عمدتاً هم از طرف دانشجوهای پسر بیان می‌شد؛ ولی من خیلی اتفاقی تا شیش ماه اول کارم، شاید چهار یا پنج مراجعه کننده‌ی مرد داشتم، که صرفاً هوم‌سیک شده بودند و همین حرف‌زدن‌های منظم، حال بهتری بهشون میداد.

گذشت.

چیزی نزدیک به یکسال و چند ماه از اولین روز کاریِ من در دانشگاه گذشته بود که موج دپرشنِ زمستون، ده‌ها دانشجو رو هر هفته به مرکز سلامت کشید. امکان هندل کردن این مقدار دانشجو داشت عملاً از دست چند محقق تازه کار خارج می‌شد، و من دیگه دلم نمی‌خواست هرروز تا به این اندازه کار بکنم.

درست در نقطه‌ای که در چند قدمی استعفا قرار گرفته بودم، فصل جدیدی از کار تحقیقاتی من شروع شد.

اگر هرچیز دیگه‌ای رو از یاد برده باشم، این روز و ساعت‌ها هرگز از خاطرم نرفته:
صبح یکروزِ چهارشنبه بود و من شب قبلش نتونسته بودم درست و حسابی بخوابم. نزدیکای ساعت پنج و نیم بیدار شدم، قهوه و صبحونه رو دو ساعت زودتر از همیشه آماده کردم، و به دلایلی که هنوز بعد از گذر این همه وقت برام روشن نیست، تصمیم گرفتم مسیر دانشگاه رو پیاده طی کنم. (شاید چون فکر کردم هنوز خیلی زوده که منتظر اتوبوس وایسم و با راه رفتن مثل همیشه سر ساعت می‌رسیدم؟)

نه، نمی‌دونم، گفتم که، هنوز بعد از این همه مدّت، نمی‌دونم چرا دلم خواست توی سرمای منفیِ 20 درجه، نزدیک سه کیلومتر رو پیاده راه برم. 

Mistress Roxanne Diaries | خاطرات میسترس رکساناWhere stories live. Discover now