سارا میگفت اون لحظه که بیمارت بدونِ هیچ مقاومت و فکر و خیالی با اختیارِ خودش لخت میشه و جلوی تو وایمیسته، تو برای همیشه بازی رو بردی. مخصوصا برای سارا چوبینه و تیمش که گاهاً ماهها برای چنین لحظهای برنامه ریزی میکردند و حاصلِ اون همه نقشه ریختن و صبر و انتظار، جلوی چشمشون لخت میشد.
«ببخشید خانوم ... گفتم که به هم ریختهام ...»
تق، تق، جیلینگ جلینیگ ... صدای قفل و کلید و سکوتِ راهروها.
نگاش کردم دیدم شرم خیلی معصومانهای توی چشماشه، و هنوز هم بابت موی زائد بدنش معذب به نظر میرسید.«نیازی نیست عذرخواهی کنی. جورابت هم دربیار؛ و برو وایسا اونجا.»
یک نگاه از جلو، یک نگاه از پشت ... باورم نمیشد که چنین سینههای چاق و کون بزرگی زیر دو سه لایه لباس قایم شده باشن. این دختر به طرز وحشتناکی میتونست برای جایی مثل کیلینیک نیاوران مفید باشه. هرچند که من اون موقع هنوز سارا چوبینه رو ندیده بودم؛ امّا بعدها که خط فکری و علاقهی کیلینیک برام روشنتر شد، مطمئن شدم شبنم واسه اونجا کِیس مناسبی بوده. اینکه چرا و چطور این رو فهمیده بودم، چیزیه که توی فصلهای آینده بهش خواهم پرداخت.
«شونهها صاف ... آهان. نگاه به جلو ... شصت و هفت کیلو ... خوبه.»
خوب یادمه اون روز رو. یادمه نشسته بودم روی صندلی و شبنم لخت و مضطرب جلوم ایستاده بود. پشت به من، جوری که گوشت چاق باسنش حالا فاصلهی کمی تا صورتم داشت.
«خم میشی یه کم؟»
«اینطوری؟»
«آهان ... نه. این شکلی.»انگشتهام روی ستون فقراتش فشار میاورد و همونجور ایستاده جلوی تخت، روی تخت معاینه خمش کردم.
«پاها باز ... هوم ... بازتر ... خوبه.»
آره خوبه. واقعاً خوبه. حتی با اون مقدار موی زائد اطراف کون و واژنش، یکی از بهترین مواردیه که دیده بودم. یادمه چقدر واسه معاینهی بیشترش شوق داشتم. دستکشِ معاینه ... چراغ قوه؛ نور.
گفتم: «شل کن عضلاتت رو ... آهان ...» و دستم بیاختیار ماهیچههای گوشتیِ باسنش رو ماساژ میداد. شاید چون حس کردم طبیعی بودنِ وجودش همهچیز رو زیباتر جلوه میده؛ مثلاً حتی همین که از نشستن زیاد روی صندلی، ماهیچههای کونش عرق کرده بود و بوی خستگی میداد واسم جذابیت خاصی داشت.«نرم بشه قشنگ اینا ... آره ... آهان ... همینطوری ...»
«خ...خانوم دکتر؟»
«شل تر بشه عزیزم. چرا اینقدر سفتی هنوز؟»
«ببخشید ولی فکر کنم ... ببخشید ولی یه دستمال لازم دارم.»اووف ... هیچی نشده خیس کردی خودتو شبنم خانوم؟ انگار نه انگار که دختر آفتاب مهتاب ندیدهی ویرجین هستیا ... هومم ... خندهام گرفت یه کم. ولی حالا صادقانه گفته باشم ... خیلی خوشم اومد از اینکه نتونستی دو دقیقه نگه داری خودتو و تحریک شدی. آره، از همون شب فهمیدم که تو جندهی خودمی.
YOU ARE READING
Mistress Roxanne Diaries | خاطرات میسترس رکسانا
Fantasyخاطرات رکسانا، مجموعهای از وقایع روزگار و اعترافات این پزشک سادیست است. او که سبکِ زندگیِ عجیب و تابویی را برای خود برگزیده، تلاش میکند تا گزارش دقیقی را از زندگیِ جنسی خودش ثبت کند. خاطرات میسترس رکسانا، پرطرفدارترین داستان مستر آلن است که انتشار...